صبح های خاکستری
صبح های خاکستری...
با چشم های خواب آلود...
سلام می دهند به...
درختانی که...
تا نیمه بیشتر پیدا نیستند...
آواز سکوت...
در نزدیک ترین حد ممکن...
به گوش می رسد...
روزها این روزها...
کوتاه می آیند از بودن...
و شب ها در بلندترین حالت خود...
دیگر دوامی ندارند...
انگار که بودن هم...
جان ماندن ندارد...
همه رنگ باخته اند...
حتی دیگر خاکستری نیستند...
به لبخند فکر می کنم...
به حالتی که از سر عادت...
برای ما مانده...
بی آنکه معنایی داشته باشد..
شاید یک شهر آن طرف تر...
همه چیز فرق کند...
اما اینجا من دیگر...
در تصویر هیچ آئینه ای نمی گنجم...