واژه های از جنس آسمان

صبح های خاکستری

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/23 22:55 ·

صبح های خاکستری...

با چشم های خواب آلود...

سلام می دهند به...

درختانی که...

تا نیمه بیشتر پیدا نیستند...

آواز سکوت...

در نزدیک ترین حد ممکن...

به گوش می رسد...

 

روزها این روزها...

کوتاه می آیند از بودن...

و شب ها در بلندترین حالت خود...

دیگر دوامی ندارند...

انگار که بودن هم...

جان ماندن ندارد...

همه رنگ باخته اند...

حتی دیگر خاکستری نیستند...

 

به لبخند فکر می کنم...

به حالتی که از سر عادت...

برای ما مانده...

بی آنکه معنایی داشته باشد..‌

شاید یک شهر آن طرف تر...

همه چیز فرق کند...

اما اینجا من دیگر...

در تصویر هیچ آئینه ای نمی گنجم...

رویاهای مرده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/22 22:21 ·

دسته کلاغ های که...

پاییز را احاطه کرده اند...

می آیند تا رویاهای مرده را...

با خود به دل شب ببرند...

به دور از چراغ های روشن شهر...

تا در تاریکی مطلق...

زجه بزنند و برای همیشه...

خاموش شوند...

 

و زمین پر است از...

رویاهای که رها شده اند...

کلاغ ها دسته به دسته می آیند...

تا پاییز را پاک کنند...

برای زمستانی سرد و سپید...

و بعد از آن...

تنها چیزی که می گذرد...

گذر فصل هاست...

 

آدم ها رویاهایشان را...

فراموش نمی کنند...

اما نگه هم نمی دارند...

تا با یک استکان چای لاجرعه سر بکشند...

چای فقط با خاطره ها می چسبد...

آن هم وقتی تنهایی...

وگرنه آدم های حاضر در خاطره...

که احتیاج به چای ندارد...

بگذریم...

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/21 22:18 ·

در هر گوشه ای تو را جستم...

در میان جاده ها...

چشمانم را پیش تر از گام هایم...

به جستجوی تو فرستادم...

با هر زمزمه باد...

گوش سپردم به پنجره ها...

تا بلکه خبری از تو بشنوم...

 

هیچ کجای این دنیا...

به اندازه آن تکه از شهر...

که قدم هایمان را به عاریه گرفت...

دلتنگی ندارد...

اگر روزی از آن خیابان ها گذشتم...

حتما تمام ردپاهایم را...

جمع خواهم کرد...

تا دیگر کسی از میان...

آن همه دلتنگی نگذرد...

 

آسمان خاکستری...

شب تاریک بی ستاره...

چه کم دارد از دلتنگی...

که بر جای مانده از سال ها پیش...

زمان در این حوالی...

هنوز هم سخت می گذرد...

انگار دیروز بود که...

بگذریم...

هوای راکد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/03 19:25 ·

هوا راکد مانده...

نه نسیمی و نه بادی...

خبری از هوای دوست داشتن نیست...

تنهایی است و تنهایی...

هوا دم کرده از بی کسی...

می رود تا خاطره ها...

خشک شوند در این گرما...

 

می ترسم جرقه ای بزند و...

بسوزاند تمام رویاها را...

نشانه ای بفرست از خودت...

از باران و هوای خنک...

تا بدانم هنوز هم مشتاقی...

به چتر و هوای دو نفره...

مهم نیست باران باشد یا نه...

تو که باشی کافیست...

 

دلم می خواست...

در میان رقص برگ ها...

پرواز را با دست هایت...

در خیابان های شهر...

لمس می کردم...

همانطور که...

روزی در گوشه ی از شهر...

نگاهت را با چشمانم لمس کردم...

 

نمی دانم بعد پرواز...

چه بر سر رویاها خواهد آمد...

و هر چند که سقوط را دوست ندارم...

اما من بارها با تو...

دچار سقوط شده ام...

و هنوز از فکر پرواز با تو...

برای خودم رویا می سازم...

میان ابرها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/14 19:01 ·

به میان ابرها بیا...

میان ابرهای خاکستری...

که آسمان را پنهان کرده اند...

بگذار روزی دیگر را...

در کنار هم...

غرق در رویاهای خود...

و پنهان از همه...

در میان مردم این شهر...

پرسه بزنیم...

 

بیا و بگذار...

ما هم در میان گردش این روزگار...

بر خلاف همه مسیرها...

آن مسیری را برویم که...

در ناخودآگاه ما...

ما را به سوی رفتن می کشاند...

مهم نیست کجا باشد...

مهم بودن توست...

در کنار یک دنیا تنهایی...

 

نباشی...

دلم می خواهد نباشم...

پس در ابری ترین روزها...

مخفیانه به زندگی خیره می شوم...

و برای دل گم شده ام...

شعر می گویم...

برای دلی که...

یک بار برای همیشه...

با تو رفت...

 

بیا و بگذار...

در ابری ترین هوای این شهر...

کسی را داشته باشم...

تا هر وقت دلم گرفت...

در چشم هایش...

یک دل سیر غرق شوم...

و از این جهان خاکستری...

دور و دور تر شوم...