سخت و مغرور
به کلاغ های سیاه...
بگویید بروند و همه جا...
جار بزنند که زمستان...
به آخرین ایستگاهش نزدیک می شود...
بگویید که آماده باشند تا...
با اولین شکوفه ها...
برگردند به خانه...
که زمستان دیگر نای برای ماندن ندارد...
بگذار بعد از این...
فقط گذر زمان باشد و گذر زمان...
از فصل ها که هیچ...
از گذشت سال ها هم...
دیگر کاری بر نخواهد آمد...
هیچ نشانه ای دیگر نمانده...
تمام راه ها یا بسته شده اند...
و یا که به سمت ناکجا پیچیدند...
بعد از این...
مثل درختی خواهم بود...
که به یکباره برگ هایش...
خشک شد و فرو ریخت...
در پی آن سرشاخه ها و شاخه ها...
از او یک تنه خشک و بی رو مانده...
که حتی به چشم های هیزم شکن...
بیش از حد سخت و مغرور است...