هزاران هزار آرزو
شب است و دنیای از رویا...
شب است و آرزوهای که...
یکی پس از دیگری...
در سیاهی شب محو می شوند...
دیگر آرزویی نمانده...
جز بر آورده شدن آرزوی دیگران...
از ما که گذشت آن که نمی باید...
بگذار آرزوی دیگران برآورده شود...
به رنگ شب و آسمان...
هر چه آرزو بود...
پر شکسته پرید تا دیر نشده...
برود که بعد از این...
هر چه پیش آید...
دیگر نه رویا خواهد بود و نه آرزو...
فقط اتفاقی است که...
دیر و دور از ما افتاده...
امشب و هر شب...
هزاران هزار آرزو...
از در دل آدم ها...
چون پرنده ای بر خواهد خاست...
با مقصدی مشخص...
اما اغلب در میان تاریکی شب...
به مقصد نخواهند رسید...
مثل کلاغ آخر قصه ها...