واژه های از جنس آسمان

مسافری از عالم واقعی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/13 22:08 ·

در مسیر تاریکی...

دستی آمد به سویم...

نه خواب بود نه بیداری...

دنیای بود از عالم واقعی آدم ها...

من اما دستم را...

نتوانستم بلند کنم به سمتش...

من به دست هایم...

کسی دیگر را بدهکار بودم...

 

از چشم هایش ترسیدم...

و چشم هایم را دزدیدم...

تا بار دیگر...

در اعماق چشم هایش...

اگر جا نماندم...

خودم را هم جا نگذارم...

آخر من معنی جا ماندن را...

یک بار برای همیشه درک کرده بودم...

 

دیگر نمی توانم...

دلم را جایی جا بگذارم...

من برای ادامه زندگی...

به همین دل وصله پینه شده...

احتیاج دارم...

آدمی که دل نداشته باشد...

نمی تواند از چشم های کسی بنویسد...

انتهای جاده

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/25 19:12 ·

انتهای جاده ها...

کاش کسی منتظر باشد...

تا مسافر با دیدنش...

خستگی اش را در کند...

سفر بی هدف مقصد ندارد...

اگر هم سفری انجام بگیرد...

ناتمام خواهد ماند...

 

جاده ای را که...

در مقصدش تو باشی...

با سر باید پیمود...

و در هر قدمش...

جانی دوباره گرفت...

رویایی شگرفی دارد جاده ای...

که به تو ختم می شود...

 

نمی دانم چند...

دیدار از دست رفته داریم...

در این مدت که...

نیستی و نیستم...

اما من در تمام این بی خیالی ها...

ثانیه به ثانیه...

دلتنگ تو بودم...

 

نفرین به فاصله ها...

که آدم ها را از هم دور کرده...

من از مقصد نخواهم گذشت...

بار دیگر در مسیر زمان...

بر خواهم گشت...

تا شاید بار دیگر...

اتفاقی محال را محتمل کنم...

کاش تو هم این را بخواهی...