مسافری از عالم واقعی
در مسیر تاریکی...
دستی آمد به سویم...
نه خواب بود نه بیداری...
دنیای بود از عالم واقعی آدم ها...
من اما دستم را...
نتوانستم بلند کنم به سمتش...
من به دست هایم...
کسی دیگر را بدهکار بودم...
از چشم هایش ترسیدم...
و چشم هایم را دزدیدم...
تا بار دیگر...
در اعماق چشم هایش...
اگر جا نماندم...
خودم را هم جا نگذارم...
آخر من معنی جا ماندن را...
یک بار برای همیشه درک کرده بودم...
دیگر نمی توانم...
دلم را جایی جا بگذارم...
من برای ادامه زندگی...
به همین دل وصله پینه شده...
احتیاج دارم...
آدمی که دل نداشته باشد...
نمی تواند از چشم های کسی بنویسد...