واژه های از جنس آسمان

مسافری از عالم واقعی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/13 22:08 ·

در مسیر تاریکی...

دستی آمد به سویم...

نه خواب بود نه بیداری...

دنیای بود از عالم واقعی آدم ها...

من اما دستم را...

نتوانستم بلند کنم به سمتش...

من به دست هایم...

کسی دیگر را بدهکار بودم...

 

از چشم هایش ترسیدم...

و چشم هایم را دزدیدم...

تا بار دیگر...

در اعماق چشم هایش...

اگر جا نماندم...

خودم را هم جا نگذارم...

آخر من معنی جا ماندن را...

یک بار برای همیشه درک کرده بودم...

 

دیگر نمی توانم...

دلم را جایی جا بگذارم...

من برای ادامه زندگی...

به همین دل وصله پینه شده...

احتیاج دارم...

آدمی که دل نداشته باشد...

نمی تواند از چشم های کسی بنویسد...

فرار و فرار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/31 19:27 ·

عمری را...

به آئینه لبخند زدیم...

سر سری از خود گذشتیم...

و نگاه مان را...

از خود دزدیدیم...

چون پاسخی نداشتیم...

برای سوالی که...

در عمق چشمانمان بود...

 

فرار و فرار...

ما آدم ها...

هیچ وقت قدرت مواجه...

با خود را نداشتیم...

چون همیشه یک جای کار...

برای خودمان کم گذاشته ایم...

و چه جاهای که...

خودمان را ارزان فروختیم...

در حالی که...

جای دیگر ما را بی قیمت خریدار بودند...

 

از آدمی چه خواهد ماند...

جز پشیمانی...

آن هم وقتی که...

تمام پل های پشت سرش را خراب کرده...

ما آدم ها همیشه...

بیشتر از هر کسی...

به خودمان بدهکاریم...

بدهکار عمری که در راه اشتباه خرج کردیم...