واژه های از جنس آسمان

بوی سکوت و مرگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/07 22:47 ·

بوی سکوت و مرگ می دهد...

این روزهای ساده...

انگار بر ارابه های زمان...

نعش زندگی را می برند...

می برند تا به خاک بسپارند...

چه بلای سر آدم ها آمده...

که این گونه آرام...

در مراسم تشییع خود شرکت می کنند...

 

پس چرا کسی در قبرستان دنیا...

در آن گوشه اش که...

نرگس ها شکفته اند را ندیده...

چرا دیگر از میان گل های نرگس...

کسی نفس عمیقی نمی کشد...

تا امید را...

در ریه های زندگی جاری کند...

چرا دیگر هیچ چیز بوییدنی نیست...

 

چرا اینگونه آرام و ساده می میریم...

مگر زندگی سرشار از جنبش نیست...

نام عشق را چه کسی...

بر سر زبان ها انداخت...

وقتی قرار نیست کسی عاشق شود...

چرا این همه آدم های اشتباه...

در زندگی به هم می رسند...

و چه ساده می گوییم ببخشید اشتباه شد...

چشم های نگران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/28 19:11 ·

شاید در مورد عشق اشتباه می کردم...

حتما همینطور هست...

این را چشم هایت به من گفت...

آن زمان که خواستم...

شباهتی را در چشم هایت جستجو کنم...

اما آدم ها با هم فرق دارند...

حتی جنس عشقشان با هم فرق دارد...

 

و ما آدم ها...

چه دیر هم را می شناسیم...

آن همه تجربه اعتماد به آدم های اشتباهی...

بعد از این همه تلف شدن عمر...

به چه کار می آید وقتی...

قرار است همه را فراموش کنیم...

جز یک نفر که...

دیر آمده اما به روشنی ماه آمد...

 

کاش زودتر از آن که...

تاریکی را بکشیم بر رویاهامان...

به آئینه ها نگاه کنیم...

آنجا که پشت سر ما...

چشم های روشنی...

تمام مدت که...

در بی راهه ها پرسه می زدیم...

نگران ما بود...

فرار و فرار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/31 19:27 ·

عمری را...

به آئینه لبخند زدیم...

سر سری از خود گذشتیم...

و نگاه مان را...

از خود دزدیدیم...

چون پاسخی نداشتیم...

برای سوالی که...

در عمق چشمانمان بود...

 

فرار و فرار...

ما آدم ها...

هیچ وقت قدرت مواجه...

با خود را نداشتیم...

چون همیشه یک جای کار...

برای خودمان کم گذاشته ایم...

و چه جاهای که...

خودمان را ارزان فروختیم...

در حالی که...

جای دیگر ما را بی قیمت خریدار بودند...

 

از آدمی چه خواهد ماند...

جز پشیمانی...

آن هم وقتی که...

تمام پل های پشت سرش را خراب کرده...

ما آدم ها همیشه...

بیشتر از هر کسی...

به خودمان بدهکاریم...

بدهکار عمری که در راه اشتباه خرج کردیم...

انکار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/23 19:17 ·

چه می شد اگر...

زندگی در روال عادی خودش...

ادامه پیدا می کرد...

هر چند اگر گاهی...

به اشتباه در مسیر درست می رفت...

من که خسته شده ام از این که...

همه چیز در مسیر عقل...

به اشتباه پیش می رود...

 

حالا من و تو...

کجای این زندگی ایستاده ایم...

که هیچ کدام از ما...

راضی نیست...

اگر هم راضی باشیم...

باید قبول کنیم که...

باز یک چیزی در زندگی ما...

کم است کم...

 

یک آسمان ابری...

هنوز هم همان آسمان است...

با این تفاوت که یک چیزی...

در آن کم است...

نبودش در بلند مدت به چشم خواهد آمد...

حتی اگر ما...

کم بودنش را به روی خود نیاوریم...

 

چه کسی حاضر است...

تا همیشه...

یک آسمان را ابری ببیند...

وقتی می داند این آن چیزی نیست که...

باید باشد...

از هر کسی بپرسی...

آسمان را با رنگ آبی اش می شناسند...

حقیقت را نمی شود تا همیشه انکار کرد...

تلاقی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/21 19:11 ·

شب را...

در جاده ای بدرقه کرده ام که...

روزگاری نه چندان دور...

از تو در آن...

خاطره ای کوتاه سرودم...

و لبخندی کشدار...

اما کوتاه را...

برای مدتی با خودم همراه کردم...

 

من بوی عشق گرفته ام...

در میان آدم ها که می روم...

همگی یک جور دیگر...

به من نگاه می کنند...

انگار در من...

معجزه ای رخ داده باشد...

یا که کسی را می بینند به زیبایی تو...

 

شاید من در جایی اشتباه...

و در روزگاری اشتباه تر...

در مسیر تو قرار گرفتم...

کاش می شد برگشت...

و دفتر تلاقی آدم ها را خواند...

تا به وقتش...

در جایی مناسب...

و زمانی دقیق...

دوباره به هم سلام گفت...

 

دلم بار دیگر...

پرواز می خواهد...

برای گذشتن از مرز چشم های که...

جهان در آن زیباتر بود...

برای گرفتن دست های که...

به گرمی تابستان بود...

نه احوالی که سرد بود...

به سردی زمستانی که گذشت...