بوی سکوت و مرگ
بوی سکوت و مرگ می دهد...
این روزهای ساده...
انگار بر ارابه های زمان...
نعش زندگی را می برند...
می برند تا به خاک بسپارند...
چه بلای سر آدم ها آمده...
که این گونه آرام...
در مراسم تشییع خود شرکت می کنند...
پس چرا کسی در قبرستان دنیا...
در آن گوشه اش که...
نرگس ها شکفته اند را ندیده...
چرا دیگر از میان گل های نرگس...
کسی نفس عمیقی نمی کشد...
تا امید را...
در ریه های زندگی جاری کند...
چرا دیگر هیچ چیز بوییدنی نیست...
چرا اینگونه آرام و ساده می میریم...
مگر زندگی سرشار از جنبش نیست...
نام عشق را چه کسی...
بر سر زبان ها انداخت...
وقتی قرار نیست کسی عاشق شود...
چرا این همه آدم های اشتباه...
در زندگی به هم می رسند...
و چه ساده می گوییم ببخشید اشتباه شد...