واژه های از جنس آسمان

وقتی عاشقی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/23 21:47 ·

ترجیح می دهم عاشق بمانم...

تا در کنار کسی باشم که...

بودنش برایم عادی شود...

زندگی با یک احساس زنده...

بهتر از مرگ تدریجی است...

نمی خواهم هر بار که...

از میان رویاهایم خارج می شوم...

با آدم های اطرافم غریبه باشم...

 

دوست داشتم اگر قرار است...

در چشمان کسی خیره می شوم...

در چشمانش غرق شوم...

نه این که هر بار...

در خودم غرق شوم...

و به دنبال رویاهای گذشته ام...

به هر راه و بی راهه ای بروم...

و در انتها بی حوصله به خودم بیایم...

 

وقتی عاشقی...

کسی را از یاد نخواهی برد...

و جز گمشده ات...

هیچ دغدغه ای نداری...

اما خدا نکند که...

احساست بمیرد...

دیگر چاره ای نداری جز این...

به عادت هایت عادت کنی...

مرگ تدریجی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/24 21:29 ·

مثل اقاقیا...

پیچیده به درختی خشک...

شکوفه داده...

تا مرگ درخت را...

کسی نبیند...

درست مثل رویاهایم...

که هنوز در این تن سرد...

می رویند و می لولند...

 

مرگ مرا کسی نخواهد دید...

به تدریج و کم کم...

روزی خواهی رسید که...

سال ها خواهد گذشت...

اما دیگر از آن من خبری نخواهد بود...

انگار که هیچ وقت نبوده ام...

درست مثل زمستان...

که آهسته خواهد مرد...

 

آدم های زیادی...

ایستاده خواهند مرد...

قبل از آن که واقعا بمیرند...

و کسی نخواهد فهمید که...

این آدمی که اکنون در برابرش قرار دارد...

چه وقت و کجا مرده است...

جز خودش...

که شاهد این مرگ تدریجی بوده...

مرگ آغاز آزادی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/26 22:12 ·

یک قدم آن طرف تر...

به سمت آسمان..‌‌.

هنوز پر از تشویش رفتن و ماندن است...

بالای تکه ابرهای خاکستری..‌‌.

نگاه های زیادی معلق مانده...

که پس از سقوط...

تازه آزاد می شوند...

انگار مرگ آغاز آزادی است...

 

رویاهای که به آسمان.‌‌..

دل بسته بودند..‌.

مثل ابرها تکه تکه خواهند شد..‌.

و جایی در نهایت بهم آمیختگی...

باران خواهند شد...

تا بار دیگر بر چتر های بسته ببارند...

و دل های تنگ را...

در هم بفشارند...

 

عصر یک روز پنجشنبه...

از روزهای پایانی اسفند است...

باد دزدکی دل را می لرزاند...

بر درختان سیلی می زند...

که وقت تنگ است...

آن که می آید بهار است...

بی رحم نسبت به زمستان...

ظاهرش اما به گل آراسته است...

جنگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/09 22:12 ·

جنگ نه تنها چشمانش را...

که کلمات را هم...

خیس خواهد کرد...

خیس از خون و مرگ...

جنگ برخلاف تمام آتش های که...

روشن می کند...

سرد است...

درست مثل زمستان...

 

جنگ یک غم بزرگ است...

که تنهایی را نصیب آدم ها می کند...

و سرشار از دوری است...

شاید فصل ها طول بکشد...

و در ادامه مقصد را...

از آدم ها دور و دور تر کند...

حتی به ناگاه...

پایان قصه را با خود ببرد...

 

جنگ یک کابوس بزرگ است...

که خواب و بیداری را...

در هم می آمیزد...

تا جایی که نه می توانی بخوابی...

نه می توانی بیدار شوی...

همچنان باید بمانی...

و کابوس سرد جنگ را...

برای کشتن همراهی کنی...

مرگ رویاهای سپید

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/28 22:37 ·

باد بر پنجره می کوبد مدام...

گویی با عجله چیزی می گوید...

و با سرعت می گذرد...

دستپاچه چیست...

اگر قرار است این گونه بگذرد...

چرا در ذهن اتاق تشویش می اندازد...

چرا حرفش را کامل نمی کند...

مگر پنجره تنها شنونده حرف هایش نیست...

 

این همه کوبیدن مدام...

این همه دستپاچگی...

این همه رفتن تا نیمه راه...

این همه برگشتن...

چاره هیچ دردی نیست...

باور کن تا آرام نگیری...

و حرف هایت را با خودت نزنی...

نمی توانی مفهمومی از بودن باشی...

 

سرد است سرد...

شاید می آید تا در گوش پنجره...

از سکوت برف ها بگوید...

از مرگ رویاهای سپید...

غافل از آن که...

خودش ناخواسته دامن می زند...

بر آغاز یک پایان...

گاهی یک کار خوب، بد می شود...