مرگ رویاهای سپید
باد بر پنجره می کوبد مدام...
گویی با عجله چیزی می گوید...
و با سرعت می گذرد...
دستپاچه چیست...
اگر قرار است این گونه بگذرد...
چرا در ذهن اتاق تشویش می اندازد...
چرا حرفش را کامل نمی کند...
مگر پنجره تنها شنونده حرف هایش نیست...
این همه کوبیدن مدام...
این همه دستپاچگی...
این همه رفتن تا نیمه راه...
این همه برگشتن...
چاره هیچ دردی نیست...
باور کن تا آرام نگیری...
و حرف هایت را با خودت نزنی...
نمی توانی مفهمومی از بودن باشی...
سرد است سرد...
شاید می آید تا در گوش پنجره...
از سکوت برف ها بگوید...
از مرگ رویاهای سپید...
غافل از آن که...
خودش ناخواسته دامن می زند...
بر آغاز یک پایان...
گاهی یک کار خوب، بد می شود...