واژه های از جنس آسمان

چه آشناست

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/06/23 23:58 ·

توی بعضی از خیابان ها...
پاییز زودتر از رفتن تابستان...
آمده و به انتظار نشسته...
درست مثل خیلی از آدم ها...
که در ابتدای راه...
ناگهان پایان را دیده اند...
و همانجا نشسته اند...
در میان پارادوکسی غیر منتظره...

و چه آشناست...
این خیابان های به خزان نشسته...
که تا آمدند سبز شوند...
برگ های خزان را...
به ناگهان زیر پای خود دیده اند...
و چه سخت است...
در میان لبخندی عمیق...
ناگهان گریستن...

فصل ها اگر بگذرد و سال ها...
برای آن که جایی جا مانده...
چیزی نخواهد گذشت...
حتی اگر آئینه ها...
فریاد بزنند که از تو...
غریبه ای به جا مانده...
که دیگر خودش را هم...
به یاد نخواهد آورد...

در مسیر زمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/06/20 22:58 ·

در میان جولان کلمات...
دلم سکوت می خواهد...
هم زمان با تراوش این کلمات...
چشمانم می بارد یا باران...
من نمی دانم اما...
به هر حال هوا ابری است اینجا...
چه با رویا ها و چه با ابرها...
پاییز قرار است بیاید...

به دیدار دریا رفتم...
پرتلاطم و مواج بود...
و ابری و بارانی تر از من...
برای زندگی می نواخت هنوز...
از آن شب که به دیدارش رفتم...
بسیار ناآرام تر می نمود...
می دانم که زمان هرگز از دردش نخواهد کاست...
اما در مسیر زمان حرکت می کرد...

برای پرواز هر کلمه...
به سمت آسمان...
دلی شکسته باید داشت...
پارادوکس فصل ها...
با آسمان ابری و دلتنگی...
وقتی رنگ پاییز به خود می گیرد...
هر کلمه ای را می توان...
در آسمانش به پرواز در آورد...

سپید مثل این کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/30 22:36 ·

پاییز ناتمام را...

دست چه کسی بسپاریم امشب...

به دست بلندای شب یلدا...

یا به دلتنگی فرداهای که...

روز به روز بلند تر خواهند شد...

امشب که تمام شود...

سلام خواهم کرد به زمستانی که...

هرگز نرفت تا بخواهد برگردد...

 

دل خون تر از انارم... 

خون دلی که...

ترک برداشت و سوخت...

اما فراموش نکرد شب یلدایش را...

ماند و ماند...

تا بار دیگر رسید به زمستان...

پس سلام بر زمستان...

سلام بر روزهای بی برگی...

 

سپید نماندم...

که هیچ سوختنی پایانش سپیدی نیست...

از سیاهی گذشتم و خاکسترم ماند...

می دانم برف خواهد بارید بر من...

و سپیدم خواهد کرد...

سپید به رنگ این کلمات...

همانطور که سال ها گذشت...

و سپید نوشت در دفتر آدم ها...

چشم انتظار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/20 22:15 ·

پاییز آمد...

باران آمد...

شب آمد...

همه آمدند از همین راهی که...

کسی آمدنشان را...

تصور نمی کرد...

ولی آن که باید می آمد...

رفت و فقط رفت...

انگار آمدن را بلد نبود...

 

چه بگوییم حالا من تنها...

با این پاییز افسرده...

کجا بروم...

با باران همیشه چشم انتظار...

از کدام شعر بخوانم...

برای شب های که...

سیاه مانده اند از رویاهای که...

دیگر رنگ باخته اند...

 

پشت چشم هایم...

شهری است از جنس رویا...

که هنوز هم...

زمان در آن متوقف مانده...

بی رنگ و سرد...

مثل پاییز که رنگ باخته...

مثل موهایم که...

بین روز و شب متوقف مانده...

در امتداد سقوط

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/14 22:48 ·

راه چشمهایت را...

در امتداد سقوط گم کرده ام...

راه ناپیدا...

آدم ها بی تصویر...

و من دل را در قفسه کتاب ها...

جا گذاشته ام...

گویی فهم زبانش...

برایم سخت بود...

 

پاییز سرد...

در من انجمادی ایجاد کرده...

که هیچ رویایی نتواند سبز شود...

و من رو به یک سیاه چاله...

ایستاده ام...

و دستهایم...

هیچ را لمس کرده...

 

بعد از این...

چه کسی نامم را صدا خواهد زد...

گوش هایم صدا ها را فراموش کرده...

و موسیقی در من فقط...

ریتم دهنده کلمات سیاه است...

کلماتی که دیگر جان ندارند...

تا در روح کسی بدمند...

و لبخندی فسره را زنده کنند...