چه آشناست
توی بعضی از خیابان ها...
پاییز زودتر از رفتن تابستان...
آمده و به انتظار نشسته...
درست مثل خیلی از آدم ها...
که در ابتدای راه...
ناگهان پایان را دیده اند...
و همانجا نشسته اند...
در میان پارادوکسی غیر منتظره...
و چه آشناست...
این خیابان های به خزان نشسته...
که تا آمدند سبز شوند...
برگ های خزان را...
به ناگهان زیر پای خود دیده اند...
و چه سخت است...
در میان لبخندی عمیق...
ناگهان گریستن...
فصل ها اگر بگذرد و سال ها...
برای آن که جایی جا مانده...
چیزی نخواهد گذشت...
حتی اگر آئینه ها...
فریاد بزنند که از تو...
غریبه ای به جا مانده...
که دیگر خودش را هم...
به یاد نخواهد آورد...