واژه های از جنس آسمان

تنهایی شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/13 21:51 ·

شب پشت پنجره است...

‌افکارش تاریک مانده...

چشم انتظار ماه...

با رویاهایش هم قدم می شود...

تنهایی اش هنوز سرد است...

انگار از زمستانی که گذشت...

تنها همین سرد بودن را...

با خود به ارمغان آورده...

 

شاید شب های بعد...

ماه را ببیند...

اما نگاه و دیدارش...

یک طرفه خواهد بود...

این تنهایی شب...

اگر به درازا بکشد...

دنیا خسته کننده خواهد شد...

و لحظه هایش دردناک...

 

با هر باران...

به رقص خاطره ها خواهد رفت...

سو سو ستارگان را...

پشت ابرهای غم، گم خواهد کرد...

و سراسیمه تا رویای دیگر...

خواهد دوید...

مثل کودکی که...

در ازدحام جمعیت گم شده باشد...

سرزمین ما آدم ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/05 22:31 ·

کابوس درختان تمام شده...

از خواب برخاسته و با رویای تازه...

به دیدار آینده می روند...

به زودی زمستان خواهد رفت...

اما فراموش نخواهد شد...

در خاطر آسمان خواهد ماند که...

کی و کجا آمد و کجا رفت...

یا که بر دلش چه گذشت...

 

زمین نفسی تازه کشیده...

شاید این بار...

فصل کوچ نزدیک باشد...

اما می دانم که سخت خواهد بود...

گذشتن از میان فصل ها...

وقتی باران راهش را گم کرده...

و سرزمین ما آدم ها...

دچار خشکسالی احساس است...

 

چاره چیست...

خواهد گذشت این روزها و سال ها...

و آدمی پیر خواهد شد...

و روزگاری خواهد آمد که...

هر آدمی برخواهد گشت...

تا به گذشته اش نگاهی بیندازد...

آنجا اگر گمشده ای نداشت...

چشم انتظار نخواهد ماند...

گم کرده ام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/16 22:40 ·

نه آسمانم و نه پرنده...

نه رودم و نه دریا...

من آنم که رو به همه این ها...

چشم انتظار ماندم...

رنگ آسمان گرفتم تا...

به رنگ شب شدم...

رود به رود گذشتم تا...

در دریای چشمانش غرق شدم...

 

من چیزی را گم کرده بودم...

که فقط یک بار دیدم...

کجا و کی را نمی دانم...

اما مطمئنم خودم را در او دیده بودم...

بعد از آن هر کجا رفتم...

و هر رنگی گرفتم...

انگار که دیگر هیچ کجا نبود...

حتی در چشمان خودش...

 

گم کرده ام...

اکنون سال هاست...

چیزی را به یاد دارم...

که انگار واقعیت نداشت...

شاید خواب بود...

یا رویایی کابوس گونه...

که باید از سر می گذراندم...

تا بعد از آن از هر چه غیر او دل ببرم.‌‌..

چشم انتظار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/20 22:15 ·

پاییز آمد...

باران آمد...

شب آمد...

همه آمدند از همین راهی که...

کسی آمدنشان را...

تصور نمی کرد...

ولی آن که باید می آمد...

رفت و فقط رفت...

انگار آمدن را بلد نبود...

 

چه بگوییم حالا من تنها...

با این پاییز افسرده...

کجا بروم...

با باران همیشه چشم انتظار...

از کدام شعر بخوانم...

برای شب های که...

سیاه مانده اند از رویاهای که...

دیگر رنگ باخته اند...

 

پشت چشم هایم...

شهری است از جنس رویا...

که هنوز هم...

زمان در آن متوقف مانده...

بی رنگ و سرد...

مثل پاییز که رنگ باخته...

مثل موهایم که...

بین روز و شب متوقف مانده...

فصل آخر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/22 19:06 ·

قصه آسمان...

قصه بلندی است...

بر خلاف قصه آدم ها...

که یک فصل بیشتر ندارد...

به دنیا می آیند...

مات زندگی می شوند...

و ناگهان یکی می گوید وقت تمام است...

 

قصه آدم ها فصل آخر ندارد...

کسی نمی تواند...

در انتظار فصل بعدی بماند...

از همان آغاز...

رو به فصل پایان در حرکت است...

فقط گاهی این فصل...

به درازا می کشد...

 

قصه آدم ها داستان ما...

اما پر است از...

خاطره و رویایی که...

اصلا واقعیت نداشتند...

اما آدم ها...

تا پایان قصه...

چشم انتظار ماندند...

تا شاید کسی که...

هرگز قرار نیست برگردد...

برگردد...

 

به نظر من...

آدم ها نباید...

در قصه زندگی خود...

به فصل آخر داستان بیندیشند...

چون داستان همان وقت که...

یکی رفت و یکی ماند...

پایان یافت...