سقف آسمان
از میان قطره های باران...
می توان رسید به ابرها...
در میان دنیای خاکستری مه آلود...
که در اندیشه زمین...
با آسمان لج کرده...
و آفتاب را...
در لا به لای ابرها...
چشم انتظار نگه داشته...
پرواز متوقف نشده هنوز...
فقط چشم ها...
کوتاه آمده اند از بلند پروازی...
سقف آسمان...
در روزهای ابری...
کوتاه تر از هر زمانی است...
آنقدر پایین که...
می توان غم را در چشمانش دید...
و با هر بار نوازش...
تنهایی اش را لمس کرد...
کاش ماه در ارتفاع دور نبود...
کاش فاصله ها باران بودند...
تا در وقت دلتنگی به زمین می آمدند...
اما مگر در این ارتفاع پایین...
می توان دست دراز کرد...
سمت رویاهای بلند...
رویاهای که روزی روزگاری...
با ماه هم قدم بوده اند...
و حالا سرگردان تر از تکه ای ابر...
در پی زمینی هستند تا سر بر آسمانش بسایند...
و بر بالینش زار زار بگریند...
تا اندکی سبک شوند...
از دنیای درد و تنهایی...