واژه های از جنس آسمان

قصه یک نگاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/03 21:40 ·

شاید روزی...

کتابی بنویسم از قصه ما...

و در کتابخانه کوچک اتاقم...

در کنار کتابی که...

شاید هرگز نباید می خواندم...

گذاشتم تا بماند به یادگار...

برای روزهای که...

باید خاک بخورد و خاک بخورم...

 

قصه یک نگاه...

و عمق چشم های که...

مرا در خود فرو برد...

خود یک کتاب بلند خواهد شد...

به شرطی که روزی...

بخواهم آن را...

با آدم های دیگر تقسیم کنم...

اما فعلا می خواهم خودخواه بمانم...

 

منتظر روزی هستم...

تا واقعیت را بپذیرم...

و جرات گفتن همه واقعیت ها را...

داشته باشم...

نه حالا که...

چشم بسته ام بر خود...

و هر آنچه باید می دیدم و ندیدم...

من حتی جرات دیدن چشم های خودم را ندارم...

آتش

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/25 08:57 ·

آتش...

چهارشنبه سوری...

چه روز آشنایی...

واژه های گرمی که همه سال...

آدم را می سوزاند...

یا خاطره های که هنوز...

و بعد از این همه مدت...

هنوز داغ هستند و می سوزانند...

 

نه زردی من رفت...

نه سرخی آتش به من رسید...

فقط و فقط...

سوختنش را حس کردم...

شاید باید همه خاطره ها را...

در همان آتش می سوزاندم...

و هفت بار از رویش می پریدم...

تا خودم نسوزم...

 

اما نه...

باز رویا خواهم ساخت...

و باز خاطره ها را مرور خواهم کرد...

و همچنان خواهم سوخت...

که سوختن بخشی از زندگیست...

مثل ققنوسی که...

بار دیگر متولد خواهد شد...

و قصه ای تازه که جان خواهد گرفت...

به آسمان برگرد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/18 22:18 ·

در آسمان فرو خواهد رفت...

هر رویایی که...

خواب پرواز را ببیند...

هوای ابری...

هیچ چیز را پس نخواهد داد...

و هر چیزی را که...

هوای آسمان به سرش بزند...

در خود حل خواهد کرد...

 

از کدام فصل...

و از آواز کدام پرنده...

قصه ای تازه بسازم...

برای خواب کردن خود...

سال ها که می گذرند...

قصه ها غیر قابل باور تر می شوند...

دیگر شنیدن و مرور کردنشان...

هیجانی نخواهد داشت...

 

به آسمان برگرد...

حتی اگر قرار باشد...

دیگر هرگز به خود برنگردی...

بگذار یک بار هم که شده...

تصمیمی که گرفته ای...

تو را تا انتهای قصه ها ببرد...

بی آن که تو در آن...

دخل و تصرفی کرده باشی...

قصه واقعی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/04 22:37 ·

شاید نامت را...

در کتاب های زیادی بتوان یافت...

اما داستان من با تو...

با تمام داستان های دنیا فرق دارد...

حتی با نام تو...

می توان قصه های مختلفی نوشت...

هر مقطع از آشنایی ما...

خود یک قصه جداست...

 

حتی همین حالا هم...

قصه ای تازه آغاز شده...

جدا از تمام قصه های اخیر...

شاید نامت را...

به ظاهر در این کلمات...

جا نداده باشم...

اما حرف به حرف این کلمات...

از تو یاد می کنند...

 

قصه آشنایی است...

شاید بارها...

در رمان های مختلف خوانده باشیم...

اما این خود قصه واقعی است...

قصه ای که جریان دارد...

زنده است و نفس می کشد...

نه قصه ای که...

در کتاب ها محبوس شده...

قصه پنجره و باد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/03 22:14 ·

چه قصه طولانی است...

حکایت این روزهای پنجره و باد...

از میان هزاران هزار قصه...

ذهنم در میان این باد...

نه متمرکز می شود...

و نه می توانم به پرواز فکر کنم...

صدای پنجره هر بار...

مرا در خودم نگه می دارد...

 

حرف زیاد است..‌.

اما تو این را بدان که...

زمین گرد است...

از این پنجره اگر گذشتی...

بار دیگر باز خواهی گشت...

اما آن وقت شاید این پنجره...

دیگر اینجا نباشد...

و جایی دیگر بر دیوار دیگر بسته باشد...

 

نمی دانم کی و کجا...

اما آدم ها بر می گردند...

به آنجا که اهی از زمین برخاسته...

تا شاید بتوانند دلی را ترمیم کنند...

امان از اهی که...

از دسترس صاحبش هم خارج شده...

امان از عمری که گذشت...

و از آدم های که هرگز نگذشتند...