واژه های از جنس آسمان

قصه پنجره و باد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/03 22:14 ·

چه قصه طولانی است...

حکایت این روزهای پنجره و باد...

از میان هزاران هزار قصه...

ذهنم در میان این باد...

نه متمرکز می شود...

و نه می توانم به پرواز فکر کنم...

صدای پنجره هر بار...

مرا در خودم نگه می دارد...

 

حرف زیاد است..‌.

اما تو این را بدان که...

زمین گرد است...

از این پنجره اگر گذشتی...

بار دیگر باز خواهی گشت...

اما آن وقت شاید این پنجره...

دیگر اینجا نباشد...

و جایی دیگر بر دیوار دیگر بسته باشد...

 

نمی دانم کی و کجا...

اما آدم ها بر می گردند...

به آنجا که اهی از زمین برخاسته...

تا شاید بتوانند دلی را ترمیم کنند...

امان از اهی که...

از دسترس صاحبش هم خارج شده...

امان از عمری که گذشت...

و از آدم های که هرگز نگذشتند...

عادت

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/04 19:15 ·

وجودم پر اضطراب...
به هر سو می کشاندم...
این جنون سیاه...
و من سعی دارم تمرکز کنم روی حالا...
اما مگر آدمی...
در بند زمان می ماند...
نه...
هر لحظه جایی است...
لحظه ای در گذشته...
و لحظه ای بعد در آینده...

من به این تشویش ها عادت دارم...
خواهم گذشت از امروز...
مثل تمام روزهای که...
زندگی نکرده ام...
جای نگرانی نیست اگر امروز...
تنها مانده ام...
و یا حتی اگر فردا ها هم...
تنها بمانم...
من به این نبودن ها هم...
عادت دارم...

مهم نیست چند وقت گذشته...
یا چقدر دیگر خواهد گذشت...
تا من به روال عادی خودم برگردم...
اصلا این چیزها معنی ندارد...
برای من که...
پدرم آدم بود و مادرم حوا...
ما رانده شدیم...
از آن جا که باید می بودیم...
به زمینی که گرد بود...
تا از هر طرف که رفتیم، باز به هم برسیم...