قصه پنجره و باد
چه قصه طولانی است...
حکایت این روزهای پنجره و باد...
از میان هزاران هزار قصه...
ذهنم در میان این باد...
نه متمرکز می شود...
و نه می توانم به پرواز فکر کنم...
صدای پنجره هر بار...
مرا در خودم نگه می دارد...
حرف زیاد است...
اما تو این را بدان که...
زمین گرد است...
از این پنجره اگر گذشتی...
بار دیگر باز خواهی گشت...
اما آن وقت شاید این پنجره...
دیگر اینجا نباشد...
و جایی دیگر بر دیوار دیگر بسته باشد...
نمی دانم کی و کجا...
اما آدم ها بر می گردند...
به آنجا که اهی از زمین برخاسته...
تا شاید بتوانند دلی را ترمیم کنند...
امان از اهی که...
از دسترس صاحبش هم خارج شده...
امان از عمری که گذشت...
و از آدم های که هرگز نگذشتند...