واژه های از جنس آسمان

قصه پنجره و باد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/03 22:14 ·

چه قصه طولانی است...

حکایت این روزهای پنجره و باد...

از میان هزاران هزار قصه...

ذهنم در میان این باد...

نه متمرکز می شود...

و نه می توانم به پرواز فکر کنم...

صدای پنجره هر بار...

مرا در خودم نگه می دارد...

 

حرف زیاد است..‌.

اما تو این را بدان که...

زمین گرد است...

از این پنجره اگر گذشتی...

بار دیگر باز خواهی گشت...

اما آن وقت شاید این پنجره...

دیگر اینجا نباشد...

و جایی دیگر بر دیوار دیگر بسته باشد...

 

نمی دانم کی و کجا...

اما آدم ها بر می گردند...

به آنجا که اهی از زمین برخاسته...

تا شاید بتوانند دلی را ترمیم کنند...

امان از اهی که...

از دسترس صاحبش هم خارج شده...

امان از عمری که گذشت...

و از آدم های که هرگز نگذشتند...

مرگ رویاهای سپید

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/28 22:37 ·

باد بر پنجره می کوبد مدام...

گویی با عجله چیزی می گوید...

و با سرعت می گذرد...

دستپاچه چیست...

اگر قرار است این گونه بگذرد...

چرا در ذهن اتاق تشویش می اندازد...

چرا حرفش را کامل نمی کند...

مگر پنجره تنها شنونده حرف هایش نیست...

 

این همه کوبیدن مدام...

این همه دستپاچگی...

این همه رفتن تا نیمه راه...

این همه برگشتن...

چاره هیچ دردی نیست...

باور کن تا آرام نگیری...

و حرف هایت را با خودت نزنی...

نمی توانی مفهمومی از بودن باشی...

 

سرد است سرد...

شاید می آید تا در گوش پنجره...

از سکوت برف ها بگوید...

از مرگ رویاهای سپید...

غافل از آن که...

خودش ناخواسته دامن می زند...

بر آغاز یک پایان...

گاهی یک کار خوب، بد می شود...

اهالی تنهای شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/09 22:43 ·

برای ستاره های شب...

به وقت دلتنگی...

قصه ماه را می گوییم...

قصه کسی را که...

در دل باد آشوب به پا کرد...

تا باد خود را...

سراسیمه بر پنجره ها بکوبد...

 

قصه ماه و باد...

قصه کسی است که...

یک بار زلف شب را بو کشید...

و بعد از آن دیوانه وار...

به دنبال صاحب زلف ها گشت...

اما مثل مجنون...

بود و نبودش را بهانه کرد...

تا همچنان، شب را و روز را بتازد...

 

شاید قصه از ابتدا تلخ بود...

برای اهالی تنهای شب...

که هر که شنید طاقت نیاورد...

و در دل شب سو سو زد...

انگار برای زنده ماندن...

نفس نفس می زدند...

اما باز هوا کم می آوردند...

کاش من هم...

می توانستم فقط چشم باشم...

و در نهایت مقابل درد سو سو بزنم...

پاییز، پاییز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/02 19:30 ·

پاییز، پاییز...

با رنگ جدید درختان...

در امتداد باد...

با رقص برگ ها...

آمد و ساکن شد بر روی زمین...

نه به یک باره...

و نه به تدریج...

انگار پاییز همیشه اینجا بود...

 

این فصل شبیه عمر آدم هاست...

در اوج جوانی زیبا می شود...

و در فاصله ای اندک پیر...

انگار پاییز قلب فصل هاست...

که رنگ می گیرد و...

رنگ می بازد در هجوم خاطرات...

بی شک پاییز احساس زیبای دارد...

 

آغاز فصل کوچ است...

آغاز دوست داشتن...

من چه خوشبختم که...

تو را دارم...

پاییز هم رنگ سرماست...

و آدمی که تنهاست رنگ خواهد باخت...

من اما دلگرم به تو هستم...

شهریور است

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/01 18:58 ·

شهریور است...

آغاز فصل بادهای عصر...

که دل را...

با هر وزش می کند و می برد...

هر لحظه و با هر وزش...

دل منتظر است...

تا شاید خبری داشته باشد...

از آن دور بی خبر...

 

شهریور را...

با گذر همین بادها خواهم گذراند...

با همین بادهای عصر...

که میان دو فاصله را...

با گذشتن و گذشتن پر می کنند...

در این روزهای بی خبری...

همین انتظار...

برای رسیدن یک باد و یک خبر...

برای دل غنیمتی است...

 

شالیزار پر از خالی...

میزبان مترسکی است...

که باد از میان دستانش خواهد گذشت...

مترسک خوب می داند که...

آخرین ماه فصل گرم است...

و بعد از این...

پا خواهد گذاشت به...

فصل رنگ ها و باران...

که آغاز سرماست...

همان فصل آخر ...