واژه های از جنس آسمان

در میان رقص برف

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/18 22:19 ·

مرا در زمستان بکارید...

مثل یک جسم سرد...

در مراسم تشییع من...

فقط کافی است تا...

آسمان برف ببارد...

و در میان رقص برف...

مرا تنها بگذارید...

تا زیر برف ها برای همیشه پنهان شوم...

 

مرا در میان برف ها بکارید...

نگذارید دیگر هیچ وقت...

جوانه بزنم...

که از جوانه های من، دنیا...

خواب های آشفته خواهد دید...

بگذارید برای همیشه...

در میان برف ها منجمد شوم...

و همان گونه که هستم متوقف بمانم...

 

در من دنیایی پر از آشوب است...

که اگر من نباشم...

از وسعت این من..‌

بیرون خواهند زد...

و تا دنیا را درگیر خود نکنند...

فرو نخواهد نشست...

مثل گرد بادی که...

به هیچ چیز جز خودش نمی اندیشد...

فصل انار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/02 21:38 ·

فصل انار است...

فصل لبخند های خون دل خورده...

فصل رنگ های گرم...

اما فسرده و رقصان بر زمین...

فصل آواز باد...

و رقص ابر و باران...

فصل آخر زندگی...

قبل از رسیدن به رویای سپید مرگ...

 

خون می چکد در انتهای این فصل..

از دل انار...

انگار که پاییز...

از غصه قصه های ناتمام...

در خود فسرده شده باشد...

بی آن که در مسیر افسردن...

به انتهای خود اندیشیده باشد...

و به یک باره به پایان رسیده باشد...

 

آن چه که می چکد...

نه باران است نه خون دل انار...

خوب که نگاه می کنی...

عمر من و توست...

که در هر صحنه از بازی روزگار...

ورق می خورد...

تا قصه ای دیگر...

به پایان نزدیک شود...

پاییز، پاییز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/02 19:30 ·

پاییز، پاییز...

با رنگ جدید درختان...

در امتداد باد...

با رقص برگ ها...

آمد و ساکن شد بر روی زمین...

نه به یک باره...

و نه به تدریج...

انگار پاییز همیشه اینجا بود...

 

این فصل شبیه عمر آدم هاست...

در اوج جوانی زیبا می شود...

و در فاصله ای اندک پیر...

انگار پاییز قلب فصل هاست...

که رنگ می گیرد و...

رنگ می بازد در هجوم خاطرات...

بی شک پاییز احساس زیبای دارد...

 

آغاز فصل کوچ است...

آغاز دوست داشتن...

من چه خوشبختم که...

تو را دارم...

پاییز هم رنگ سرماست...

و آدمی که تنهاست رنگ خواهد باخت...

من اما دلگرم به تو هستم...

هوای راکد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/03 19:25 ·

هوا راکد مانده...

نه نسیمی و نه بادی...

خبری از هوای دوست داشتن نیست...

تنهایی است و تنهایی...

هوا دم کرده از بی کسی...

می رود تا خاطره ها...

خشک شوند در این گرما...

 

می ترسم جرقه ای بزند و...

بسوزاند تمام رویاها را...

نشانه ای بفرست از خودت...

از باران و هوای خنک...

تا بدانم هنوز هم مشتاقی...

به چتر و هوای دو نفره...

مهم نیست باران باشد یا نه...

تو که باشی کافیست...

 

دلم می خواست...

در میان رقص برگ ها...

پرواز را با دست هایت...

در خیابان های شهر...

لمس می کردم...

همانطور که...

روزی در گوشه ی از شهر...

نگاهت را با چشمانم لمس کردم...

 

نمی دانم بعد پرواز...

چه بر سر رویاها خواهد آمد...

و هر چند که سقوط را دوست ندارم...

اما من بارها با تو...

دچار سقوط شده ام...

و هنوز از فکر پرواز با تو...

برای خودم رویا می سازم...