واژه های از جنس آسمان

بیشتر از برف

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/01 22:52 ·

شاید این بار...

با این برف ناتمام...

آب شدم و رفتم...

کاش کمی بیشتر می ماندی...

تا حداقل من...

چشمهایم را از تو می گرفتم...

نه این که در همان نیمه شب...

بروی و من بمانم و من...

 

برای شب تولدم...

باز برف و برف و برف...

اما آنچه نماند و نخواهد ماند...

سپیدی همین برف است...

انگار قرار است تا دنیا دنیاست...

سیاه مشق کنیم از کلمات...

در کنج خلوت خود...

از آدم های که نیامدند تا بمانند...

 

در نبود آدم های که...

رد پایشان سال هاست...

در برفی ترین قسمت دل مانده...

زمان هم منجمد شده...

بیشتر از برف...

چشم هایم امشب...

منتظر کسی ماند که...

مرا در خودم تنها گذاشت...

دانه های برف

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/27 22:17 ·

من دلم دانه برف است...
چه از آسمان ببارد...
و چه یک جا بنشیند...
باز زیباست...
اما اگر آب شود...
یا یخ بزند...
خواهد فسرد و خواهد رفت...
همانطور که آمده بود...

آغاز من...
با همین دانه های برف بود...
اگر سردم...
اگر کم و کوتاه هستم...
برای این هست که...
من از جنس زمستانم...
از جنس دانه های برف...
در فصلی سپید و نادر...

برف که می بارد...
من هستم...
مثل دانه های برف...
در من چیزی می بارد و زنده است...
انگار که از آسمان...
دانه های برف رقص کنان...
به جای آن که رفت...
می آیند تا هنوز زنده بمانم...

در میان رقص برف

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/18 22:19 ·

مرا در زمستان بکارید...

مثل یک جسم سرد...

در مراسم تشییع من...

فقط کافی است تا...

آسمان برف ببارد...

و در میان رقص برف...

مرا تنها بگذارید...

تا زیر برف ها برای همیشه پنهان شوم...

 

مرا در میان برف ها بکارید...

نگذارید دیگر هیچ وقت...

جوانه بزنم...

که از جوانه های من، دنیا...

خواب های آشفته خواهد دید...

بگذارید برای همیشه...

در میان برف ها منجمد شوم...

و همان گونه که هستم متوقف بمانم...

 

در من دنیایی پر از آشوب است...

که اگر من نباشم...

از وسعت این من..‌

بیرون خواهند زد...

و تا دنیا را درگیر خود نکنند...

فرو نخواهد نشست...

مثل گرد بادی که...

به هیچ چیز جز خودش نمی اندیشد...

به رنگ آبی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/01 22:04 ·

برف پاییزه...

بعد از این خواهد نشست...

بر چهره آئینه...

تا زمستان راهی نیست...

هرچند که واقعیت این را نمی گویید...

اما من به این باور رسیدم که...

خواهد گذشت، مثل باد...

با مشتی از برف...

که بر صورتت خواهد زد....

 

آری زیباست درد...

و رنگ های که رنگ باخته اند...

حتی سرد و تاریک خواهد شد...

و آن وقت خاطره ای دیگر...

خاطره خواهد شد...

اما در سپیدی برف...

با خاطره ریزان ترین رنگ ها...

در میان درختانی که هنوز جان دارند...

 

سختی ایستادن...

بر صفحه سپید تنهایی...

سیلی شیرینی است...

هیچ کس و هیچ چیز...

نخواهد توانست مرا باز دارد...

از مسیری که انتخاب کرده ام...

من دوست داشتن را...

با چشم هایم دیده ام...

در جهانی سرشار از حقیقت رنگ آبی...

جهانگیریه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/18 19:19 ·

غرق در مه...
در سراشیبی دلتنگی...
تنهایی را به دوش کشیدم...
و گام به گام...
در برف ها جان کندم...
من سبزه زار رویا را...
در همین نزدیکی ها دیده بودم...
اما در میان این مه انتظار معنی ندارد...
باید منتظر باد بود...
تا خبر از لحظه های وقوع رویا دهد...

زندگی می توانست...
یک روز آفتابی باشد...
بر فراز بلندی های دوست داشتن...
وقتی تمام زیبایی ها...
از آن بالا برایت لبخند می زدند...
باور کن راست می گفت آن دوست...
که زندگی کوتاه است...
خوب نگاه کن تا...
هم زمان با زندگی...
از زیبایی هایش لذت ببری...

کاش من آنجا ساکن بودم...
در آن شب جهانگیریه...
در آن غروبی که...
باد و مه...
در میان کوه و جنگل...
دست در دست هم...
با ترانه باران رقص می کردند...
من از آن پنجره آبی رو جنگل...
فقط تماشا بودم...
برای رویایی که در مه گم شد...