واژه های از جنس آسمان

جنگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/09 22:12 ·

جنگ نه تنها چشمانش را...

که کلمات را هم...

خیس خواهد کرد...

خیس از خون و مرگ...

جنگ برخلاف تمام آتش های که...

روشن می کند...

سرد است...

درست مثل زمستان...

 

جنگ یک غم بزرگ است...

که تنهایی را نصیب آدم ها می کند...

و سرشار از دوری است...

شاید فصل ها طول بکشد...

و در ادامه مقصد را...

از آدم ها دور و دور تر کند...

حتی به ناگاه...

پایان قصه را با خود ببرد...

 

جنگ یک کابوس بزرگ است...

که خواب و بیداری را...

در هم می آمیزد...

تا جایی که نه می توانی بخوابی...

نه می توانی بیدار شوی...

همچنان باید بمانی...

و کابوس سرد جنگ را...

برای کشتن همراهی کنی...

فصل انار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/02 21:38 ·

فصل انار است...

فصل لبخند های خون دل خورده...

فصل رنگ های گرم...

اما فسرده و رقصان بر زمین...

فصل آواز باد...

و رقص ابر و باران...

فصل آخر زندگی...

قبل از رسیدن به رویای سپید مرگ...

 

خون می چکد در انتهای این فصل..

از دل انار...

انگار که پاییز...

از غصه قصه های ناتمام...

در خود فسرده شده باشد...

بی آن که در مسیر افسردن...

به انتهای خود اندیشیده باشد...

و به یک باره به پایان رسیده باشد...

 

آن چه که می چکد...

نه باران است نه خون دل انار...

خوب که نگاه می کنی...

عمر من و توست...

که در هر صحنه از بازی روزگار...

ورق می خورد...

تا قصه ای دیگر...

به پایان نزدیک شود...

غروب سرخ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/11 19:13 ·

غروب این روزها...

تابلوی زیبایی است...

از سایه روشن های که...

آدمی را با خود می برد...

در میان تصویری زنده...

تصویری از خورشیدی که می رود...

خورشیدی به رنگ خون دل...

انگار که دلی را با خود می برد...

 

هر غروب سرخی...

بی شک...

از میان بدرقه چشم های غم بار...

غروب می کند...

چشم های که...

دچار درد تنهایی شده اند...

دردی با تمام وجود از میان دل...

که رفتن را به چشم دیده...

 

هر چه که از دل بر آید...

ابتدا در چشم خواهد نشست...

مثل تمام غروب های که...

از میان چشم ها...

خونین شده اند...

هیچ غروبی بی دلیل...

سرخ نشد...

مگر این که دلی را با خود برد...

قدم انسان ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/26 19:10 ·

کاش انسان ها...

بال پرواز داشتند...

تا وقتی خسته شدند...

از زمین دور شوند...

زمین دیگر طاقت ما انسان ها را ندارد...

هر کجا را که نگاه می کنم...

جنگی اتفاق افتاده...

جنگی به رنگ خاک و خون...

 

قدم انسان ها...

برای زمین دیگر سنگین است...

از ظلمی که به همدیگر روا می دارند...

انگار نه انگار...

آدمی آینه تمام نمای آدمی است...

انگار با جانوری ناشناخته روبرو شده ایم...

با شکل و نمای انسان...

که اینگونه در حال نابودی هم هستیم...

 

کاش زمین...

خود به فکر پاک کردن...

این پلیدی ها باشد...

از ما انسان ها...

دیگر کاری بر نمی آید...

کاش زمین دهن باز کند تا...

این تن عاریه پلید را...

هر چه زودتر بازپس بگیرد...

مثل عاشق

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/02 18:57 ·

نمی دانم به چه امیدی...
قدم بر می دارم در این راه...
من که در ابتدا تمام شدم...
در این میانه به دنبال چه چیزم...
شاید چون هنوز باید...
بله کلمه هنوز...
همان است که مرگ یک رویا را...
به تاخیر می اندازد...
نمی دانم این کار درست است یا نه...
اما با مرگ نمی توان ادامه داد...

ادامه می دهم چون...
هنوز یک نفس...
برای روز مبادا نگه داشته ام...
از آن همه هوای در سر...
آن هم در دلم مانده...
که یا مرا به زندگی بر خواهد گرداند...
یا آخرین نفسم خواهد بود...
برای ترک جان...
دلم می خواهد بمیرم، اما کمی دیرتر...
شاید هنوز زندگی باید کرد...

در التهاب یادها...
جلادی بی رحم...
هزاران رویا را در دل...
گردن زده...
اما به خون گرم این رویاها...
هنوز دلگرمم...
که اگر بی گناه کشته شدند...
روزی زنده خواهند شد...
مثل شهید...
مثل عاشق...