مثل عاشق
·
1400/02/02 18:57
·
نمی دانم به چه امیدی...
قدم بر می دارم در این راه...
من که در ابتدا تمام شدم...
در این میانه به دنبال چه چیزم...
شاید چون هنوز باید...
بله کلمه هنوز...
همان است که مرگ یک رویا را...
به تاخیر می اندازد...
نمی دانم این کار درست است یا نه...
اما با مرگ نمی توان ادامه داد...
ادامه می دهم چون...
هنوز یک نفس...
برای روز مبادا نگه داشته ام...
از آن همه هوای در سر...
آن هم در دلم مانده...
که یا مرا به زندگی بر خواهد گرداند...
یا آخرین نفسم خواهد بود...
برای ترک جان...
دلم می خواهد بمیرم، اما کمی دیرتر...
شاید هنوز زندگی باید کرد...
در التهاب یادها...
جلادی بی رحم...
هزاران رویا را در دل...
گردن زده...
اما به خون گرم این رویاها...
هنوز دلگرمم...
که اگر بی گناه کشته شدند...
روزی زنده خواهند شد...
مثل شهید...
مثل عاشق...