غروب سرخ
·
1400/06/11 19:13
·
غروب این روزها...
تابلوی زیبایی است...
از سایه روشن های که...
آدمی را با خود می برد...
در میان تصویری زنده...
تصویری از خورشیدی که می رود...
خورشیدی به رنگ خون دل...
انگار که دلی را با خود می برد...
هر غروب سرخی...
بی شک...
از میان بدرقه چشم های غم بار...
غروب می کند...
چشم های که...
دچار درد تنهایی شده اند...
دردی با تمام وجود از میان دل...
که رفتن را به چشم دیده...
هر چه که از دل بر آید...
ابتدا در چشم خواهد نشست...
مثل تمام غروب های که...
از میان چشم ها...
خونین شده اند...
هیچ غروبی بی دلیل...
سرخ نشد...
مگر این که دلی را با خود برد...