واژه های از جنس آسمان

ماه کامل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/23 23:56 ·

چشمانم را می بندم...

با ادامه یک آهنگ...

در رویاهایم غرق می شوم...

صدای آهنگ را گم می کنم...

به دنبال رویایم می روم...

رویای تازه ای نیست...

اغلب تکرار می شود تا یک جایی...

اما بعد از آن را بلد نیستم...

 

کلمات می آیند و می روند...

در من یک خیابان دوطرفه است...

هر شعر تازه با خود کلماتی را می آورد که...

هرگز جایی نشنیده ام...

و بار دیگر می رود و می رود ...

مثل همه آن رفتن ها...

که برگشتی نداشته اند...

مگر در رویاهایم...

 

دیشب و امشب چه فرقی می کند...

ماه کامل باشد و نزدیک...

یا که دور باشد و کوچک...

آن که کاهش می یابد...

و در محاق واقعی می رود...

من هستم که هرشب...

به تماشای ماه می نشینم...

و آن که هر بار می رود ماه است...

گاهی از جاده ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/06 22:53 ·

جاده در انتظار یک رویا...

تا کجا خواهد رفت...

هزار راه رفته...

از هزار راه نرفته...

خواهد گذشت...

اما نه انتظاری است دیگر...

و نه دیداری رخ خواهد داد...

 

هر چه هست...

بعد از این گذشتن خواهد بود...

گاهی از یک خیابان...

گاهی از جاده ها...

دیگر هیچ کجا مقصد نیست...

مقصد هیچوقت معنی نداشت...

هر چه بود موقتی بود...

 

به جاده خواهم زد...

اما این بار نه با دل...

و شاید بعد از این...

تمام سفر یک گذشتن ساده باشد...

از یک جاده ساده...

دیگر دل به جاده نخواهم داد...

که حق دل آوارگی در جاده ها نیست...

خواب و باز خواب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/17 22:10 ·

خواب و باز خواب...

دنیای ما بیشتر از همه چیز...

در دنیای خواب ها...

اتفاق می افتاد تا در واقعیت...

وقتی در بیداری من...

میان چشم هایم انعکاسی نداری...

در دنیای خواب همان بهتر که...

دچار کابوس شوم...

 

گاهی خواب هایم را...

از یاد می برم...

انگار در حال محو شدن است...

آن تصویر که در میان جان داشتم...

می ترسم از این که...

روزی در میان خیابان...

با غریبه ای مواجه شوم که...

برایم آشناست...

 

نمی دانم کجا بودم...

یا که از کدام مسیر آمدی...

تنها تو را به یاد می آورم...

آری تو بودی خود خودت...

من هنوز هم...

بعد این همه مدت...

و بعد تمام فراموشی های ارادی...

تو را خوب به یاد دارم...

روزهای بارانی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/03 22:53 ·

باران...

این غم کوچک آسمان...

که به وسعت آدم های روی زمین...

بزرگ شده...

می بارد بار دیگر...

در ادامه دلتنگی ما...

در ادامه روزهای سرد زمستان...

زمستانی که نرفته برگشت...

 

کاری از کسی ساخته نیست..‌.

جز او که...

وقت رفتن تمام دنیا را...

در چمدانش جمع کرد و برد...

و آن که ماند...

فرو رفت در دنیای کوچک خود...

بی آن که فراموش کرده باشد...

روزهای بارانی گذشته را...

 

باز باران...

باز خیابان و کوچه های ناتمام...

با آدم های که.‌‌..

در چهره شان چیزی مخفی شده...

از جنس همین باران...

از جنس همین خیابان...

که حتی باران نتوانست...

پس از این همه مدت آن را بشوید...

حس های آشنا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/28 21:10 ·

شاید روزی...

فراموش کنم آن قطره باران را...

که در چشم من چکید...

و با قطره اشکی...

سرازیر شد و رفت...

اما در خاطر آن قطره...

راز من خواهد ماند...

و در گستره زمین خواهد چرخید...

*

اگر روزی در دستانت...

قطره ای باران را...

با حسی آشنا لمس کردی...

مطمئن باش...

که تو در خاطر آن قطره...

یک بار دیگر...

در جایی مرور شده ای...

و کسی در سکوتش حتما تو را فریاد زده...

*

آری زمین پر است از...

این حس های آشناست...

کافی است...

در روز های بارانی...

بی چتر به خیابان بروی...

یا در مسیر باد...

با دستانی باز پرواز کنی...

تا آسمان به تو بگویید...

که چه کسی عاشق توست...