واژه های از جنس آسمان

ارزش کلمات

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/16 19:19 ·

برای آسمان می نویسم...

برای کسی که...

مرا ابری می خواست...

تا برایش شعر ببارم...

و او با خودخواهی تمام...

در خیابان ها قدم بزند...

و بودنم را...

به رخ چترها بکشد...

 

بارها گفتم...

و باز هم خواهم گفت...

من از جنس آسمانم...

هم هستم و هم نه...

در حال و هوای کسی...

ابری شده ام و خواهم بارید...

کسی که ارزش کلمات را...

هرگز ندانست و نخواهد دانست...

 

گله ای نیست...

من اگر آسمان شده ام...

و ابری ماندم...

در هر فصلی باریدم...

و بوی شعر تازه را...

با خاک...

به سرمه چشم ها کشیدم...

برای این بود که...

روزی در چشم هایش غرق شدم...

هوای راکد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/03 19:25 ·

هوا راکد مانده...

نه نسیمی و نه بادی...

خبری از هوای دوست داشتن نیست...

تنهایی است و تنهایی...

هوا دم کرده از بی کسی...

می رود تا خاطره ها...

خشک شوند در این گرما...

 

می ترسم جرقه ای بزند و...

بسوزاند تمام رویاها را...

نشانه ای بفرست از خودت...

از باران و هوای خنک...

تا بدانم هنوز هم مشتاقی...

به چتر و هوای دو نفره...

مهم نیست باران باشد یا نه...

تو که باشی کافیست...

 

دلم می خواست...

در میان رقص برگ ها...

پرواز را با دست هایت...

در خیابان های شهر...

لمس می کردم...

همانطور که...

روزی در گوشه ی از شهر...

نگاهت را با چشمانم لمس کردم...

 

نمی دانم بعد پرواز...

چه بر سر رویاها خواهد آمد...

و هر چند که سقوط را دوست ندارم...

اما من بارها با تو...

دچار سقوط شده ام...

و هنوز از فکر پرواز با تو...

برای خودم رویا می سازم...

سیاه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/01 19:27 ·

بعد هر نوشتن...

قطره ای جوهر...

در من می چکد...

تا هر بار...

سیاه و سیاه تر شوم...

تا نوشته هایم تاریک و تاریک تر شوند...

بی آن که کسی را...

در سطر های خود جای دهد...

یا که از میان این همه...

کسی را به یاد حافظه سیاه شعر بیاورد...

 

دیگر نه آسمانی خواهد بود...

و نه شب و ماه...

وقتی قرار نیست پرواز کنی...

چه با بال چی بی بال...

فقط دو پا لازم داری...

تا طول خیابان ها را...

با فکر و فکر طی کنی...

خیابان های که...

اول و انتهایش مهم نیست کجا باشد...

درست مثل اول و آخر فکر...

 

این روز ها...

با خیالم هر جایی می روم...

اما تنها...

می دانم که هیچ کجا...

آنجایی نیست که من باید باشم...

اما چه کنم که...

تشویش رفتن...

عادتی شده در این ذهن دلتنگ...

من ساکن شدن را فراموش کرده ام...

از وقتی فهمیدم آدم ها می آیند که بروند...