سیاه
·
1400/02/01 19:27
· خواندن 3 دقیقه
بعد هر نوشتن...
قطره ای جوهر...
در من می چکد...
تا هر بار...
سیاه و سیاه تر شوم...
تا نوشته هایم تاریک و تاریک تر شوند...
بی آن که کسی را...
در سطر های خود جای دهد...
یا که از میان این همه...
کسی را به یاد حافظه سیاه شعر بیاورد...
دیگر نه آسمانی خواهد بود...
و نه شب و ماه...
وقتی قرار نیست پرواز کنی...
چه با بال چی بی بال...
فقط دو پا لازم داری...
تا طول خیابان ها را...
با فکر و فکر طی کنی...
خیابان های که...
اول و انتهایش مهم نیست کجا باشد...
درست مثل اول و آخر فکر...
این روز ها...
با خیالم هر جایی می روم...
اما تنها...
می دانم که هیچ کجا...
آنجایی نیست که من باید باشم...
اما چه کنم که...
تشویش رفتن...
عادتی شده در این ذهن دلتنگ...
من ساکن شدن را فراموش کرده ام...
از وقتی فهمیدم آدم ها می آیند که بروند...