واژه های از جنس آسمان

روز مبادا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/13 01:10 ·

هر بار بعد از روز او...

آسمان چنان دلگیر شد...

و گریست...

زمین چنان سرد شد...

و تیرگی چنان دنیا را گرفت...

که آدم ها پژمردند...

در پارادوکس...

 آمدن و نبودن او...

 

آسمان به فراخنای خود...

رو به آدم ها باز است...

اما حس پرواز...

زمان زیادی است که...

در آدم ها مرده...

صدای شیون بازماندگان سکوت...

در مراسم ترحیم زندگی...

گواه این ادعاست...

 

برای هضم این حجم سنگین...

از کلمات در ابهام...

به باغ خواهم رفت...

با لبخندی سر سری...

و مشغول خواهم شد...

با خیالی که آماده پرواز است...

اما به کجا، بمان...

تو برای من بمان تا روز مبادا...

کاش ببارد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/18 21:43 ·

بلاخره از راه رسیدند...

این خاکستری ترین رویاهای بهار...

اما منتظر چه کسی هستند...

زمین تنها تر از آن است که...

کسی بخواهد بار احساسش را...

در قدم هایش خلاصه کند...

و به دیدار باران نیامده برود...

کاش ببارد و ببارد...

 

کاش انسان ها چتر نداشتند...

تا با هر باران...

دوباره شسته می شدند...

تا همه چیز از اول شروع شود...

مثل روزی که متولد شدند...

کاش با هر باران...

مثل فصل بهار...

روح تازه ای دمیده می شد در انسان ها...

 

در جستجوی یک رویا...

می شکافد بال های خیال...

سقف خاکستری آسمان را...

و در بینهایت مسیر نروییده...

فکر فرو می ماند از رفتن...

که آدم تنها...

در قدم های سنگین خود...

تا همیشه ماندگار خواهد بود...

تکرار بی توقف

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/17 22:21 ·

دویده ام هزاران بار...

من تا مرز اضطراب دویده ام...

بعد از آن چیزی نبود...

جز دنیای مچاله...

که پشت آن همه چیز صاف بود...

اما من ناگهان در این دنیای مچاله...

به رویایی خیالی درگیر شدم...

و رنگ باختم و پژمردم...

 

دنیا چیزی نبود...

جز یک هوس کوتاه زیستن...

با رویاهایی که...

دیر یا زود...

انقضایش سر خواهد آمد...

و دیگر قابل استفاده نخواهد بود...

بلا استفاده خواهد ماند...

تا خاطره ای باشد اتفاق نیفتاده...

 

به فردا که می اندیشیم...

می بینم ما چقدر راه نرفته داریم...

در این تکرار بی توقف...

مدام از امروز به فردا...

دل می بندیم...

غافل از این که...

در چرخه این دنیا...

بارها و بارها تکرار شدیم...

پرنده خیال

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/29 21:42 ·

هیچ پرنده ای...

هرگز در هیچ رویایی...

نک نزد به تنهایی من...

حتی سایه ای نینداخت...

از آن اوج ها در حوالی من...

من صدای بال هیچ پرنده ای را...

به یاد نمی آورم...

که هوای راکد نفس های مرا...

به تلاطم انداخته باشد...

 

انگار من سرزمین تاریک رویاها هستم...

که خورشید در من غروب کرده...

و تمام پرندگان...

در میان سرخی این غروب...

برای همیشه محو شده اند...

مثل یک تابلوی غم انگیز...

که فقط...

زیبا به نظر می رسد...

 

من هنوز...

از میان تمام آدم ها...

و دیوان هایشان...

شعری عاشقانه نخواندم...

فقط در میان کلمات تاریک...

گاهی نگاهی را حس کرده ام...

که گویا رویایی...

یا پرنده خیالی بیش نبوده...

ناگهان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/08 19:20 ·

تو را هنوز...

مثل یک رویا به یاد می آورم...

دستت را می گیرم...

قدم می زنیم...

حرف می زنیم و می خندیم...

تمام خاطرات و رویا ها...

در من زنده می شوند...

و من بار دیگر در مسیر گذشته...

زندگی می کنم...

 

ناگهان به خودم می آیم...

می بینم نیستی...

با خودم می گویم...

نکند همه این ها فقط خیال باشد...

و ماجرا اصلا چیز دیگری است...

یا تو به کل بی خبر باشی...

و من باز برای خودم...

خوش خیالی کرده ام...

 

نمی دانم کدام درست است...

اما دلم نمی خواهد بار دیگر...

رویای محض ساخته باشم...

دیگر توان این را ندارم که دوباره...

خودم را از عمق یک خواب...

بیرون بکشم...

که این بار اگر زنده بمانم...

یک مرده متحرک خواهم شد...

 

من از کور سوی امید آمده ام...

از عمق درد...

می دانم از این درد بار دیگر...

نخواهم مرد...

اما زنده هم نخواهم ماند...

تا بار دیگر زندگی را لمس کنم...

یا بار دیگر چشمانم را...

در چشمانی گره بزنم...