ناگهان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/08 19:20 · خواندن 3 دقیقه

تو را هنوز...

مثل یک رویا به یاد می آورم...

دستت را می گیرم...

قدم می زنیم...

حرف می زنیم و می خندیم...

تمام خاطرات و رویا ها...

در من زنده می شوند...

و من بار دیگر در مسیر گذشته...

زندگی می کنم...

 

ناگهان به خودم می آیم...

می بینم نیستی...

با خودم می گویم...

نکند همه این ها فقط خیال باشد...

و ماجرا اصلا چیز دیگری است...

یا تو به کل بی خبر باشی...

و من باز برای خودم...

خوش خیالی کرده ام...

 

نمی دانم کدام درست است...

اما دلم نمی خواهد بار دیگر...

رویای محض ساخته باشم...

دیگر توان این را ندارم که دوباره...

خودم را از عمق یک خواب...

بیرون بکشم...

که این بار اگر زنده بمانم...

یک مرده متحرک خواهم شد...

 

من از کور سوی امید آمده ام...

از عمق درد...

می دانم از این درد بار دیگر...

نخواهم مرد...

اما زنده هم نخواهم ماند...

تا بار دیگر زندگی را لمس کنم...

یا بار دیگر چشمانم را...

در چشمانی گره بزنم...