واژه های از جنس آسمان

بار دیگر شب و شب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/31 21:19 ·

باز به شب رسیدیم...

انگار همه چیز این دنیا...

در شب اتفاق افتاده...

که هر کجا باشیم...

در انتها به شب رجوع خواهیم کرد...

کمی مکث خواهیم کرد...

آنگاه اتفاق تازه ای رخ خواهد داد...

و بار دیگر شب و شب...

 

انگار دنیا ساخته شده...

تا هر چه می خواهد رقم بخورد...

در شب باشد...

شاید تاریکی شب...

بستر کوچک و مناسبی است...

تا بزرگترین اتفاق ها...

در آن رقم بخورد و اتفاق بیفتد...

و من با همه بی نصیبی به شب اعتقاد دارم...

 

امشب و شب های دیگر...

بزرگ خواهد بود...

برای آرزوهای نسبتا کوچک من...

کاش تنها نبودم...

و در گستره شب...

تا رمق داشتم می دویدم...

که آرزوهای بیشتری را...

لمس کنم...

باید باورش کنم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/16 21:16 ·

با چشم هایی که...

یک بار برای همیشه مسخ شده...

چگونه به دیدار فردا باید رفت...

چه چیز را می توان دید جز او...

اصلا بعد از آن چشم ها..‌.

چیزی را به خاطر نمی آورم...

انگار که آخرین تصویری که دیده ام...

آن چشم ها بوده...

*

هنوز باور ندارم...

آنچه را که دیده ام...

چشم هایم چگونه در چشم هایش...

گره خورد...

برای من که...

تا آن روز در هیچ گلی..‌.

بیشتر از ثانیه ای مکث نکرده بودم...

چگونه در میان چشم هایش خیره شدم...

*

شاید همه این ها...

فقط یک خواب بود..‌.

من که باور نمی کنم...

این حجم از اتفاق رویایی...

در رویا ها هم رخ نخواهد داد...

اما باید باورش کنم...

چون که من آن رویایی واقعی را...

در عمق چشمانم و با تمام وجود حس کرده ام...

رویای زود گذر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/20 22:41 ·

دیگر کسی زیر باران قدم نمی زند...

باران یک رویای زود گذر بود...

که دیگر از سر آدم ها افتاد...

زندگی یک اتفاق ساده بود...

که ما آن را پیچیده کردیم...

هر کس این را فهمید...

رفت و هرگز برنگشت...

انگار تمام عمر منتظر این واقعیت بود...

 

آن چه اتفاق می افتد...

تکرار یک حادثه است...

که آدم ها را خواهد گذراند...

از میان خاطره هایش...

زمستان تمام نقش زمین را...

پاک خواهد کرد...

و باران بار دیگر تمام آن نقش ها را...

از نو تکرار خواهد کرد...

 

انگار دنیا را...

روی دور تند قرار داده اند...

تا تمام دلخوشی های آدم ها...

با سرعت هر چه بیشتر...

به پایان برسد...

گاهی مزه یک استکان چای هم...

قابل درک نیست...

از بس تمام چای های ما سرد شد...

تکرار بی توقف

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/17 22:21 ·

دویده ام هزاران بار...

من تا مرز اضطراب دویده ام...

بعد از آن چیزی نبود...

جز دنیای مچاله...

که پشت آن همه چیز صاف بود...

اما من ناگهان در این دنیای مچاله...

به رویایی خیالی درگیر شدم...

و رنگ باختم و پژمردم...

 

دنیا چیزی نبود...

جز یک هوس کوتاه زیستن...

با رویاهایی که...

دیر یا زود...

انقضایش سر خواهد آمد...

و دیگر قابل استفاده نخواهد بود...

بلا استفاده خواهد ماند...

تا خاطره ای باشد اتفاق نیفتاده...

 

به فردا که می اندیشیم...

می بینم ما چقدر راه نرفته داریم...

در این تکرار بی توقف...

مدام از امروز به فردا...

دل می بندیم...

غافل از این که...

در چرخه این دنیا...

بارها و بارها تکرار شدیم...

یک اتفاق سرد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/01 22:43 ·

بعد از تمام این دلتنگی ها...

پاییز هم...

در اوج دلبستگی و انتظار...

کوتاه آمد و رفت...

بعد از این...

فقط سالگرد ها...

سرد تر از زمستان...

خواهند آمد و رفت...

 

قصه ای دیگر آغاز شد...

از مهری که دیگر نبود...

از برفی که نباریده بود...

سپید و بی عمق...

نمی دانم باید نوشته می شد...

یا نه می ماند تا همیشه بی نشان...

هر چه بود یک نفر دیگر...

همچنان فراموشی را فراموش کرده بود...

 

چه کسی بار دیگر...

زمستان را گره زده بود به من...

چرا هر زمستان...

به جای برف...

از آسمان به این بزرگی...

یک اتفاق سرد می افتاد...

آن هم پیش پای من...

در این زمین به این بزرگی...