باید باورش کنم
با چشم هایی که...
یک بار برای همیشه مسخ شده...
چگونه به دیدار فردا باید رفت...
چه چیز را می توان دید جز او...
اصلا بعد از آن چشم ها...
چیزی را به خاطر نمی آورم...
انگار که آخرین تصویری که دیده ام...
آن چشم ها بوده...
*
هنوز باور ندارم...
آنچه را که دیده ام...
چشم هایم چگونه در چشم هایش...
گره خورد...
برای من که...
تا آن روز در هیچ گلی...
بیشتر از ثانیه ای مکث نکرده بودم...
چگونه در میان چشم هایش خیره شدم...
*
شاید همه این ها...
فقط یک خواب بود...
من که باور نمی کنم...
این حجم از اتفاق رویایی...
در رویا ها هم رخ نخواهد داد...
اما باید باورش کنم...
چون که من آن رویایی واقعی را...
در عمق چشمانم و با تمام وجود حس کرده ام...