واژه های از جنس آسمان

در مسیر زمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/06/20 22:58 ·

در میان جولان کلمات...
دلم سکوت می خواهد...
هم زمان با تراوش این کلمات...
چشمانم می بارد یا باران...
من نمی دانم اما...
به هر حال هوا ابری است اینجا...
چه با رویا ها و چه با ابرها...
پاییز قرار است بیاید...

به دیدار دریا رفتم...
پرتلاطم و مواج بود...
و ابری و بارانی تر از من...
برای زندگی می نواخت هنوز...
از آن شب که به دیدارش رفتم...
بسیار ناآرام تر می نمود...
می دانم که زمان هرگز از دردش نخواهد کاست...
اما در مسیر زمان حرکت می کرد...

برای پرواز هر کلمه...
به سمت آسمان...
دلی شکسته باید داشت...
پارادوکس فصل ها...
با آسمان ابری و دلتنگی...
وقتی رنگ پاییز به خود می گیرد...
هر کلمه ای را می توان...
در آسمانش به پرواز در آورد...

برای بهار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/17 21:12 ·

برای بهار می نویسم...

برای فصل شکوفه ها...

با گستره ای سرتاسر سبز...

با هوایی مملو از خواستن...

اما دلگیر و غمگین...

انگار بهار کسی را کم دارد...

با تمام حس زیبایی که دارد...

انگار که کامل نیست...

 

پرنده ها هم...

از بهار جا مانده اند...

نه خبری از چلچله هاست...

و نه صدای آوازی می آید...

دیگر از تشویش پرواز...

در میان شاخ و برگ هیچ درختی نیست...

دیگر هیچ پرنده ای...

پای هیچ شکوفه ای مست آواز نمی شود...

 

کوچ اجباری خاطره ها...

مرا وا می دارد تا...

از دلتنگی های...

یک فصل شاد بنویسم...

شاید این حس ما انسانهاست...

که با بهار و دیگر فصل ها آمیخته...

تا شکوفه های بهاری...

عطر و بوی دلتنگی بدهند...

حس دلتنگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/15 21:36 ·

و هر بهار...

دنیا تنگ و کوچک می شود...

انگار این فصل از سال...

بیشتر از هر فصل...

با خود دلتنگی به همراه دارد...

بی خود نیست که فصل شکفتن است...

از هر گوشه اش...

عشق سر بر می آورد.‌‌..

 

در دلم چیزی می سوزد...

بیشتر از هر وقت دیگر...

از درون گر می گیریم و می سوزم...

شاید خاصیت بهار باشد..‌.

شاید هم نه...

همان است که قرار است در فصل عاشقی...

شکوفه دهد و دوباره زنده گردد...

اما به امید چه کسی...

 

حس دلتنگی...

همراه دردی شیرین...

با هم و توأمان...

تمام وجود مرا مسخ کرده...

انگار زمین و آسمان هم...

مانند من بی قرار شده اند...

حال هوای من و این روزها...

دقیقا شبیه هم است...

کاش جرأت داشتم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/14 21:34 ·

دلتنگی هایم را...

به دست باد می سپارم...

مسافت، حجم زیادی از دلتنگی را...

در دلم جا می گذارد...

انگار این حس...

سنگین تر از آن است که...

بخواهد فاصله ها را طی کند...

به ناچار همچنان در دلم خواهد ماند...

 

بعضی حرف ها را...

نمی توان به کسی گفت...

فقط باید فرو خورد...

یا با بغض...

یا با نگاه و عمیق شدن در آسمان...

این هوایی نیست که ببارد...

این فصلی نیست که سبز شود...

این دردی نیست که فریاد شود...

 

کاش می توانستم حرفهایم را...

چون باران ببارم...

یا که دلتنگی هایم را...

در چند سطر شعر بگویم...

کاش جرات داشتم تا...

دردم را فریاد کنم...

یا که راحت بگویم هنوز هم دوستت دارم...

تا کمی سبک شوم...

وسعت انسان ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/09 21:36 ·

دلتنگی انسان ها را...

اگر در زمین بکارند...

دیگر چیزی در آن نخواهد رویید...

اگر به آسمان ببرند...

دیگر شب و روز معنی نخواهد داشت...

هیچ کس جز خود انسان ها...

این حس را تحمل نخواهد کرد...

که وسعت انسان ها بی انتهاست...

 

بی خود نبود که...

از بین تمام هستی...

بار امانت را به انسان ها سپردند...

دل انسان ها می تواند بسیار گسترده باشد...

و هم زمان این قدر کوچک...

که برای همه عمر...

فقط برای یک نفر باشد...

و بعد از او دیگر جای نداشته باشد...

 

دنیا مگر چقدر وسعت دارد...

که انسان مدام بخواهد...

در آن تغییر مکان بدهد...

اصلا مگر برای آن که...

در دلی جایی ندارد فرقی می کند...

کجای این دنیا دلتنگ بماند...

آواره تر از آدم تنها...

حتی در خانه خودش، وجود ندارد...