واژه های از جنس آسمان

برای بهار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/17 21:12 ·

برای بهار می نویسم...

برای فصل شکوفه ها...

با گستره ای سرتاسر سبز...

با هوایی مملو از خواستن...

اما دلگیر و غمگین...

انگار بهار کسی را کم دارد...

با تمام حس زیبایی که دارد...

انگار که کامل نیست...

 

پرنده ها هم...

از بهار جا مانده اند...

نه خبری از چلچله هاست...

و نه صدای آوازی می آید...

دیگر از تشویش پرواز...

در میان شاخ و برگ هیچ درختی نیست...

دیگر هیچ پرنده ای...

پای هیچ شکوفه ای مست آواز نمی شود...

 

کوچ اجباری خاطره ها...

مرا وا می دارد تا...

از دلتنگی های...

یک فصل شاد بنویسم...

شاید این حس ما انسانهاست...

که با بهار و دیگر فصل ها آمیخته...

تا شکوفه های بهاری...

عطر و بوی دلتنگی بدهند...

ما غریبه ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/11 21:19 ·

در هر شعر...

گریستم من پنهانی...

گاهی درد کشیدم...

گاهی غمگین ماندم...

یا که تا ناکجا رفتم و برگشتم...

گاهی همانجا ماندم و ماندم...

چشم هایم هنوز...

جایی در آن روز جا مانده...

 

هیچ رویایی را نساختم مگر آن که...

او در آن باشد...

شعرهایم را که...

دیگر احتیاجی به گفتن نیست...

هر که خواند، گفت...

کسی که در شعرهایت گم شده کیست...

نامت را به یاد می آوردم...

اما تکذیب کردم...

 

می شناختمت روزی...

شاید هم فکر می کردم که می شناسم...

ما غریبه ها...

گاهی توهم آشنا بودن داریم...

روزی را به یاد می آورم که...

نزدیک نزدیک بودیم اما دور...

انگار قرار نبود فردایی باشد...

برای آن آخرین دیدار...