مرگ تدریجی
مثل اقاقیا...
پیچیده به درختی خشک...
شکوفه داده...
تا مرگ درخت را...
کسی نبیند...
درست مثل رویاهایم...
که هنوز در این تن سرد...
می رویند و می لولند...
مرگ مرا کسی نخواهد دید...
به تدریج و کم کم...
روزی خواهی رسید که...
سال ها خواهد گذشت...
اما دیگر از آن من خبری نخواهد بود...
انگار که هیچ وقت نبوده ام...
درست مثل زمستان...
که آهسته خواهد مرد...
آدم های زیادی...
ایستاده خواهند مرد...
قبل از آن که واقعا بمیرند...
و کسی نخواهد فهمید که...
این آدمی که اکنون در برابرش قرار دارد...
چه وقت و کجا مرده است...
جز خودش...
که شاهد این مرگ تدریجی بوده...