واژه های از جنس آسمان

مرگ تدریجی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/24 21:29 ·

مثل اقاقیا...

پیچیده به درختی خشک...

شکوفه داده...

تا مرگ درخت را...

کسی نبیند...

درست مثل رویاهایم...

که هنوز در این تن سرد...

می رویند و می لولند...

 

مرگ مرا کسی نخواهد دید...

به تدریج و کم کم...

روزی خواهی رسید که...

سال ها خواهد گذشت...

اما دیگر از آن من خبری نخواهد بود...

انگار که هیچ وقت نبوده ام...

درست مثل زمستان...

که آهسته خواهد مرد...

 

آدم های زیادی...

ایستاده خواهند مرد...

قبل از آن که واقعا بمیرند...

و کسی نخواهد فهمید که...

این آدمی که اکنون در برابرش قرار دارد...

چه وقت و کجا مرده است...

جز خودش...

که شاهد این مرگ تدریجی بوده...

برای بهار

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/17 21:12 ·

برای بهار می نویسم...

برای فصل شکوفه ها...

با گستره ای سرتاسر سبز...

با هوایی مملو از خواستن...

اما دلگیر و غمگین...

انگار بهار کسی را کم دارد...

با تمام حس زیبایی که دارد...

انگار که کامل نیست...

 

پرنده ها هم...

از بهار جا مانده اند...

نه خبری از چلچله هاست...

و نه صدای آوازی می آید...

دیگر از تشویش پرواز...

در میان شاخ و برگ هیچ درختی نیست...

دیگر هیچ پرنده ای...

پای هیچ شکوفه ای مست آواز نمی شود...

 

کوچ اجباری خاطره ها...

مرا وا می دارد تا...

از دلتنگی های...

یک فصل شاد بنویسم...

شاید این حس ما انسانهاست...

که با بهار و دیگر فصل ها آمیخته...

تا شکوفه های بهاری...

عطر و بوی دلتنگی بدهند...

خالق همه جوانه ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/17 22:52 ·

روزنه ای از نور...

در میان دنیایی از تاریکی...

باعث جوانه زدن جان می شود...

نگاهش را دوست دارم...

مثل تکه ای از روح...

که اگر به نیمه جانی برسد...

زندگی را گرم نگه خواهد داشت...

و نه انگار که دیروزش خاکستری بود...

 

و چه زیباست...

خالق همه این جوانه ها...

که فقط با نگاهی...

به زندگی جان می بخشد...

آسمانش همیشه آبی است...

زمینش هم رو به سبز شدن می رود...

و درختانی که خمیازه می کشند...

در لا به لای کش و قوس های باد...

 

از اعجازش...

همین بس که...

در دل مرگ، زندگی را قرار داده...

و زمستان را...

به بوی گل و شکوفه آراسته...

در آخرین نفس...

چشم ها را...

به دیدن معشوق روشن کرده...

سخت و مغرور

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/28 14:12 ·

به کلاغ های سیاه...

بگویید بروند و همه جا...

جار بزنند که زمستان...

به آخرین ایستگاهش نزدیک می شود...

بگویید که آماده باشند تا...

با اولین شکوفه ها...

برگردند به خانه...

که زمستان دیگر نای برای ماندن ندارد...

 

بگذار بعد از این...

فقط گذر زمان باشد و گذر زمان...

از فصل ها که هیچ...

از گذشت سال ها هم...

دیگر کاری بر نخواهد آمد...

هیچ نشانه ای دیگر نمانده...

تمام راه ها یا بسته شده اند...

و یا که به سمت ناکجا پیچیدند...

 

بعد از این...

مثل درختی خواهم بود...

که به یکباره برگ هایش...

خشک شد و فرو ریخت...

در پی آن سرشاخه ها و شاخه ها...

از او یک تنه خشک و بی رو مانده...

که حتی به چشم های هیزم شکن...

بیش از حد سخت و مغرور است...