واژه های از جنس آسمان

در مسیر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/08 21:28 ·

می خواهم بگذرم و بروم...

نه از جایی که هستم...

بلکه از آدم هایش...

شاید آن طرف تر...

کسی باشد و راه تازه ای را...

بلد باشد...

راهی که تا به حال...

من نرفته باشم...

 

بی شک آدم های مختلف...

راه های مختلفی را هم بلدند...

شاید یکی از این راه ها...

بی بن بست باشد...

و با آن بتوان برای تمام عمر...

در مسیر بود...

و از زندگی لذت برد...

بر خلاف راه های طی شده گذشته...

 

کافی است تا...

یک قدم در مسیر جدید برداشت...

آن گاه حرکت آغاز خواهد شد...

حتی اگر راه اشتباه بود...

باز ارزشش را دارد...

چون بعد از اولین قدم ها...

می توان مسیر درست را...

در میان مسیر های مختلف پیدا کرد...

فرصت زندگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/01 22:43 ·

برای دیروز نمی جنگم...

اما قرار هم نیست از یاد ببرمش...

که روزی و روزگاری...

تمام حال من بوده...

با تمام کاستی ها و هیجان هایش...

من بعضی از روزها را از یاد نخواهم برد...

حتی اگر سال ها از آن بگذرد...

که زندگی من در همان روزها خلاصه شده...

 

شاید یک انسان...

بتواند بیشتر از یک قرن هم...

زنده بماند و زندگی کند...

اما روزهای که از عمرش گذشت...

بی شک بسیار اندک خواهد بود...

گاهی تمام عمر یک انسان...

بیشتر از چند روز نخواهد بود...

چند روزی که زندگی را واقعا درک کرده باشد...

 

زمستان گذشت...

مثل سالی که گذشت...

بی آن که در این سال حتی برای یک روز...

معنی زندگی را درک کرده باشم...

و یک روز از سال جدید را...

پشتت سر می گذرم...

بی آن که بدانم که آیا...

فرصت زندگی پیدا خواهم کرد...

خالق همه جوانه ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/17 22:52 ·

روزنه ای از نور...

در میان دنیایی از تاریکی...

باعث جوانه زدن جان می شود...

نگاهش را دوست دارم...

مثل تکه ای از روح...

که اگر به نیمه جانی برسد...

زندگی را گرم نگه خواهد داشت...

و نه انگار که دیروزش خاکستری بود...

 

و چه زیباست...

خالق همه این جوانه ها...

که فقط با نگاهی...

به زندگی جان می بخشد...

آسمانش همیشه آبی است...

زمینش هم رو به سبز شدن می رود...

و درختانی که خمیازه می کشند...

در لا به لای کش و قوس های باد...

 

از اعجازش...

همین بس که...

در دل مرگ، زندگی را قرار داده...

و زمستان را...

به بوی گل و شکوفه آراسته...

در آخرین نفس...

چشم ها را...

به دیدن معشوق روشن کرده...

خسته آدم ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/22 18:58 ·

دیگر هیچ نمی خواهم...

سیرم از آدم ها...

دلم تنهایی می خواهد...

به اندازه عمرم...

خسته ام...

به اندازه تمام سال های که...

زندگی نکرده ام...

خسته ام، خسته آدم ها...

 

کاش رود بودم...

می گذشتم...

از تمام مسیر های زندگی...

برای زلال شدن...

برای دریا شدن...

برای رسیدن به آسمان...

کاش می گذشتم...

از خودم و این زندگی...

 

باورم نیست...

که آدم ها...

با زندگی هم سو می شوند...

مگر این زندگی...

به کجا خواهد رسید...

چند نفر از این آدم ها...

در نهایت این جاده...

به مقصدی متفاوت از بقیه رسید...

متولد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/09 18:54 ·

به دل فصل ها خواهم زد...

به دیدار پاییز می روم...

تا رقص پایانی برگ ها را...

در میان تصاویر رنگارنگ پاییز...

به تماشا بنشینم...

می خواهم حال خوش را...

حتی در حال بد...

ببینم و یاد بگیرم...

 

اگر عمری بود...

به زمستان کوچ خواهم کرد...

تا به مرز سپیدی برسم...

آنجا که نامش مرگ است...

اما نه مرگی سیاه...

بلکه سپیدِ سپید...

می خواهم مرگ میان زندگی را...

ببینم واگر قرار شد بمیرم...

مرگم سپید باشد...

 

از تمام این ها که بگذرم...

بار دیگر متولد خواهم شد...

به بهار زیبا خواهم رسید...

و آنگونه که باید...

زندگی را خواهم دید...

و باز تکرار و تکرار...

تا فراموش نکنم...

من آمده ام تا زندگی کنم...

در بهترین و بدترین شرایط...