واژه های از جنس آسمان

دام پریشانی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/05/04 00:43 ·

با درختان با هم گره خوردیم...

صدای زنجره ها...

بی وقفه در میان کلمات جولان می‌دهد...

و رودی که همچنان...

زمین را می سابید و می گذشت...

چه واژه مزخرفی...

اما چاره چیست...

وقتی حقیقت همین است...

 

در میان خارها...

تمشکی را چیدم...

مزه اش...

چقدر شبیه چشمان تو بود...

جولان سختی بود...

میان من و خارها...

با آفتاب و گذر زمان...

و بادی که نیامد که نیامد...

تا اثر سوختن را کم کند...

 

در دام پریشانی ام...

گاهی صدای نفسی می آمد...

و گاه هم خیالم را...

از قعر رود با خود بیرون می کشید...

و چه پارادوکس زیبایی را...

ایجاد می کرد با هم...

جمع سکوت و صدای طبیعت...

 گویی یکی از نواهای قانون طبیعت بود...

امواج تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/25 22:32 ·

جاده را باران شست...

رد پاها را جوی به جوی...

و رود به رود به دریا برد...

اگر دنبال کسی بودی...

به دریا برو...

و فکر را به دست امواج بسپار...

آنگاه به نظاره غروب بنشین...

تا غرق شدن را به چشم ببینی...

 

آری...

پشت دریاها شهری است...

اما تو به تنهایی...

هیچ کجا نخواهی رفت...

چون انتظار نخواهد گذاشت...

تو قایقی را که ساخته ای...

به دریا بیندازی...

سال ها خواهد گذشت...

تو تنها خواهی ماند و قایقی که...

به ساحل بسته شده...

 

داستان آدم های...

بر ساحل نشسته است...

داستان زندگی...

روزی بر قایق خواهند نشست...

اما آن روز دیگر...

دیر است...

و قایق جانی ندارد برای...

شکستن امواج تنهایی...

خسته آدم ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/22 18:58 ·

دیگر هیچ نمی خواهم...

سیرم از آدم ها...

دلم تنهایی می خواهد...

به اندازه عمرم...

خسته ام...

به اندازه تمام سال های که...

زندگی نکرده ام...

خسته ام، خسته آدم ها...

 

کاش رود بودم...

می گذشتم...

از تمام مسیر های زندگی...

برای زلال شدن...

برای دریا شدن...

برای رسیدن به آسمان...

کاش می گذشتم...

از خودم و این زندگی...

 

باورم نیست...

که آدم ها...

با زندگی هم سو می شوند...

مگر این زندگی...

به کجا خواهد رسید...

چند نفر از این آدم ها...

در نهایت این جاده...

به مقصدی متفاوت از بقیه رسید...