دام پریشانی
·
1401/05/04 00:43
·
با درختان با هم گره خوردیم...
صدای زنجره ها...
بی وقفه در میان کلمات جولان میدهد...
و رودی که همچنان...
زمین را می سابید و می گذشت...
چه واژه مزخرفی...
اما چاره چیست...
وقتی حقیقت همین است...
در میان خارها...
تمشکی را چیدم...
مزه اش...
چقدر شبیه چشمان تو بود...
جولان سختی بود...
میان من و خارها...
با آفتاب و گذر زمان...
و بادی که نیامد که نیامد...
تا اثر سوختن را کم کند...
در دام پریشانی ام...
گاهی صدای نفسی می آمد...
و گاه هم خیالم را...
از قعر رود با خود بیرون می کشید...
و چه پارادوکس زیبایی را...
ایجاد می کرد با هم...
جمع سکوت و صدای طبیعت...
گویی یکی از نواهای قانون طبیعت بود...