واژه های از جنس آسمان

چه آشناست

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/06/23 23:58 ·

توی بعضی از خیابان ها...
پاییز زودتر از رفتن تابستان...
آمده و به انتظار نشسته...
درست مثل خیلی از آدم ها...
که در ابتدای راه...
ناگهان پایان را دیده اند...
و همانجا نشسته اند...
در میان پارادوکسی غیر منتظره...

و چه آشناست...
این خیابان های به خزان نشسته...
که تا آمدند سبز شوند...
برگ های خزان را...
به ناگهان زیر پای خود دیده اند...
و چه سخت است...
در میان لبخندی عمیق...
ناگهان گریستن...

فصل ها اگر بگذرد و سال ها...
برای آن که جایی جا مانده...
چیزی نخواهد گذشت...
حتی اگر آئینه ها...
فریاد بزنند که از تو...
غریبه ای به جا مانده...
که دیگر خودش را هم...
به یاد نخواهد آورد...

دام پریشانی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/05/04 00:43 ·

با درختان با هم گره خوردیم...

صدای زنجره ها...

بی وقفه در میان کلمات جولان می‌دهد...

و رودی که همچنان...

زمین را می سابید و می گذشت...

چه واژه مزخرفی...

اما چاره چیست...

وقتی حقیقت همین است...

 

در میان خارها...

تمشکی را چیدم...

مزه اش...

چقدر شبیه چشمان تو بود...

جولان سختی بود...

میان من و خارها...

با آفتاب و گذر زمان...

و بادی که نیامد که نیامد...

تا اثر سوختن را کم کند...

 

در دام پریشانی ام...

گاهی صدای نفسی می آمد...

و گاه هم خیالم را...

از قعر رود با خود بیرون می کشید...

و چه پارادوکس زیبایی را...

ایجاد می کرد با هم...

جمع سکوت و صدای طبیعت...

 گویی یکی از نواهای قانون طبیعت بود...

از جنس خودم

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/01/08 20:55 ·

گاهی به خودم می اندیشم...

به این که چرا این‌گونه...

سکوت کرده ام...

در مقابل این همه پارادوکس...

شاید اگر می خواستم...

می توانستم آسمان را به زمین بدوزم...

اما چه فایده دارد این کار...

گاهی تمام حس قدرت در همین بی خیالی است...

 

این که بنشینم...

و در دورترین نقطه...

به غروب خیره شوم...

بیشتر لذت خواهم برد...

تا این که تمام مسیر را...

بی وقفه به سمتش بدوم...

و در پایان نرسیدن برایم...

غصه ای باشد جدای همه غصه ها...

 

من تنهایی ام را...

مثل جان خویش دوست دارم...

انگار که همزادی باشد...

از جنس خودم...

که گاهی حتی بهتر از خودم...

مرا درک می کند...

آدمی چطور می تواند...

از بهترین همراهش دور بماند...

تابوت زمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/25 22:14 ·

هیچ پرنده ای...

برای پاییز آواز نخواهد خواند...

آواز پاییز...

سقوط برگ هاست...

آغازش صدایی همگام با زمزمه بادست...

همراه خش خش زیر پای آدم ها...

تنینش پارادوکس رنگ ها...

و پایانش عریانی است...

 

حکایت پاییز...

حکایت جنگی است خونین...

اگر چه آغازش رنگی است...

پایانش صحنه ای ست صامت...

بی رنگ و سیاه و سپید...

که آسمان و زمین را به هم دوخته...

با چنگ های دو طرفه درخت....

که در دل زمین و آسمان فرو رفته...

 

تمام عاشقانه های پاییز را...

باد با خود برد...

در خاکسپاری برگ ها به دست باد...

آئینه ها شاهد بودند که...

در تابوت زمان...

آدم ها را تک و تنها...

از میان دیروز بیرون می کشند...

و به سوی فردا ها می برند...