واژه های از جنس آسمان

قصه آئینه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/10 22:27 ·

در حافظه هر آئینه ای...

هزاران چهره نقش بسته...

هر آئینه ای پر است از...

لبخند و گریه...

دلتنگی و تنفر...

خدا می داند چند بار شکست...

کوچک شد...

و دوباره متولد شد...

 

در دل هر آئینه ای...

هزاران کلمه جا گرفته...

از زبان آدم های که...

در حال خود نبوده اند...

آدم هایی که...

فقط با خود چشم در چشم شدند...

و هر بار از خود خجالت کشیدند...

یا که متنفر شدند...

 

قصه آئینه ها...

یا روشن است یا تاریک...

فقط آئینه ها هستند که...

آدم ها را خوب می شناسند...

بی آن که آدم ها زبان باز کنند...

فقط کافی است یک لحظه...

با خود چشم در چشم شوند...

آن وقت تا ته قصه را خواهد خواند...

متولد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/09 18:54 ·

به دل فصل ها خواهم زد...

به دیدار پاییز می روم...

تا رقص پایانی برگ ها را...

در میان تصاویر رنگارنگ پاییز...

به تماشا بنشینم...

می خواهم حال خوش را...

حتی در حال بد...

ببینم و یاد بگیرم...

 

اگر عمری بود...

به زمستان کوچ خواهم کرد...

تا به مرز سپیدی برسم...

آنجا که نامش مرگ است...

اما نه مرگی سیاه...

بلکه سپیدِ سپید...

می خواهم مرگ میان زندگی را...

ببینم واگر قرار شد بمیرم...

مرگم سپید باشد...

 

از تمام این ها که بگذرم...

بار دیگر متولد خواهم شد...

به بهار زیبا خواهم رسید...

و آنگونه که باید...

زندگی را خواهم دید...

و باز تکرار و تکرار...

تا فراموش نکنم...

من آمده ام تا زندگی کنم...

در بهترین و بدترین شرایط...