قصه آئینه
در حافظه هر آئینه ای...
هزاران چهره نقش بسته...
هر آئینه ای پر است از...
لبخند و گریه...
دلتنگی و تنفر...
خدا می داند چند بار شکست...
کوچک شد...
و دوباره متولد شد...
در دل هر آئینه ای...
هزاران کلمه جا گرفته...
از زبان آدم های که...
در حال خود نبوده اند...
آدم هایی که...
فقط با خود چشم در چشم شدند...
و هر بار از خود خجالت کشیدند...
یا که متنفر شدند...
قصه آئینه ها...
یا روشن است یا تاریک...
فقط آئینه ها هستند که...
آدم ها را خوب می شناسند...
بی آن که آدم ها زبان باز کنند...
فقط کافی است یک لحظه...
با خود چشم در چشم شوند...
آن وقت تا ته قصه را خواهد خواند...