واژه های از جنس آسمان

سمفونی باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/01 22:41 ·

باران همیشه نخواهد شست...

گاهی نمی توان زیر باران رفت...

حتی با بوی خاک پس از باران تازه...

رویاها جوانه خواهند زد...

باید در فضای تاریک اتاق...

ماند و جلوی نمو و رشدش را گرفت...

هر چند غیر قابل پیش‌بینی است...

اما باید ماند و پذیرفت...

 

 می دانم هیچ کجا...

به اندازه اینجا سمفونی باران...

بر شیروانی خانه ها...

غم انگیز نیست...

با هر قطره باران...

یک نت از این موسیقی بیکران...

که همزاد خاطره ای است...

جان خواهد گرفت...

 

حتی پرنده ها...

روزهای بارانی...

پرواز را از یاد می برند...

شاید چون به جای شستن...

فقط خاطره ها را خیس می کند...

و پرواز با بال خیس...

مثل هضم یک کابوس...

تلخ و سنگین خواهد بود...

قصه آئینه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/10 22:27 ·

در حافظه هر آئینه ای...

هزاران چهره نقش بسته...

هر آئینه ای پر است از...

لبخند و گریه...

دلتنگی و تنفر...

خدا می داند چند بار شکست...

کوچک شد...

و دوباره متولد شد...

 

در دل هر آئینه ای...

هزاران کلمه جا گرفته...

از زبان آدم های که...

در حال خود نبوده اند...

آدم هایی که...

فقط با خود چشم در چشم شدند...

و هر بار از خود خجالت کشیدند...

یا که متنفر شدند...

 

قصه آئینه ها...

یا روشن است یا تاریک...

فقط آئینه ها هستند که...

آدم ها را خوب می شناسند...

بی آن که آدم ها زبان باز کنند...

فقط کافی است یک لحظه...

با خود چشم در چشم شوند...

آن وقت تا ته قصه را خواهد خواند...

شب های بی ماه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/26 21:38 ·

در هیچ شبی...

آفتابی نخواهد تابید...

پس نگران چه هستی...

اگر شبی به خوابم آمدی...

بمان و لبخند بزن...

بگذار برای یک بار هم که شده...

تا آخرین لحظه خوابم را...

زندگی کنم...

 

شب های بی ماه...

آدم ها، تاریک تر از شب...

به جستجوی یک خاطره...

در خود پرسه می زنند...

خاطره ای که...

به اندازه یک لبخند...

در طوفانی از غم...

روشن باشد...

 

هیچ وقت...

نتوانستم از احساس شب...

به سادگی بگذرم...

همیشه شب را...

در هر نفس...

همراه خودم حس کردم...

آسمان،شب، تنهایی و غم...

دلتنگ همیشگی ماه هستند...

وزن این همه گنگی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/20 21:41 ·

با چندمین برگ...

و از کدام درخت...

باید سقوط کرد...

آن روز از چه جهتی باد خواهد وزید...

و نام چه کسی را زمزمه خواهد کرد...

در کدام سمت...

کابوس خواهم دید...

چه کسی پای خواهد گذاشت...

بر روی اولین شعر عاشقانه پاییز...

 

این ماجرا چه رنگی است...

چه وقت همه چیز تاریک خواهد شد...

من به یاد ندارم کجا...

به پایان رسیدم...

همانطور که به یاد ندارم...

اولین بار چطور...

در چشم های تاریک من...

نوری شدت گرفت...

 

در میان وزن این همه گنگی...

هنوز نوری را...

که چشمانم را مسخ کرد...

به روشنی یک خاطره زیبا...

به یاد دارم...

شاید اولین و آخرین لحظه آغاز...

همان بود که...

با کابوسی تیره برای همیشه رفت...

ماه پشت ابر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/30 18:47 ·

به ماه می مانی...

هستی و نیستی...

گاهی پشت ابرها...

و اغلب دور...

سهم من از تو...

فقط یک آسمان رویاست...

که تو در آن...

به هر کجا که بخواهی...

مرا می کشانی...

 

من به...

دوست داشتن تو قانعم...

اما گاهی...

نمی توان به ماه پشت ابر...

قانع شد...

گاهی باید نزدیک بود...

نزدیک نزدیک...

به اندازه ای که...

چشم ها در هم گره بخورند...

 

گاهی به آسمان خیره شو...

حتما صدایم را خواهی شنید...

که نامت را با خود زمزمه می کنم...

نگاه نکن که...

مثل شب تاریکم...

آسمان با ماه تماشایی است...

وگرنه آسمان شب که دیدن ندارد...

آن هم با تمام ستارهایش...