واژه های از جنس آسمان

سمفونی باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/12/01 22:41 ·

باران همیشه نخواهد شست...

گاهی نمی توان زیر باران رفت...

حتی با بوی خاک پس از باران تازه...

رویاها جوانه خواهند زد...

باید در فضای تاریک اتاق...

ماند و جلوی نمو و رشدش را گرفت...

هر چند غیر قابل پیش‌بینی است...

اما باید ماند و پذیرفت...

 

 می دانم هیچ کجا...

به اندازه اینجا سمفونی باران...

بر شیروانی خانه ها...

غم انگیز نیست...

با هر قطره باران...

یک نت از این موسیقی بیکران...

که همزاد خاطره ای است...

جان خواهد گرفت...

 

حتی پرنده ها...

روزهای بارانی...

پرواز را از یاد می برند...

شاید چون به جای شستن...

فقط خاطره ها را خیس می کند...

و پرواز با بال خیس...

مثل هضم یک کابوس...

تلخ و سنگین خواهد بود...

نشانه به نشانه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/30 12:43 ·

نشانه به نشانه...

تو را حذف می کنم...

خاطره به خاطره...

تو را به دست فراموشی می سپارم...

نه من مرد ماندم و نه تو آدم آمدن...

پس دیر یا زود آن اتفاقی که باید می افتد...

هر چند من هرگز اینطور...

نمی خواستم دوست داشتن را...

 

فصل تازه ای در راه است...

این را فردا که از راه برسد...

پیغامش را خواهد آورد...

من پس از این همه تکرار...

و بعد از این همه سال...

دیگر خوب می دانم که...

هر چیزی وقت و فصلی دارد...

وقتی گذشت دیگر گذشت...

 

من نمی توانم دنیا را...

متوقف کنم یا که تغییر بدهم...

و هرگز چنین قصدی هم ندارم...

من در هر گام...

به خودم نگاه می کنم...

و بعد از این...

مدام در حال تغییر خود هستم...

آن هم آن طور که دوست دارم...

شهر غریبه ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/09 22:34 ·

در شهر سرد خاطره ها...

اگر هم رویا ببارد...

باز سرد است و دلگیر...

خاطره های پر از مهر...

وقتی جان نداشته باشند...

نامهربان خواهند بود...

برای دلی که...

هنوز دلتنگ رویاهایش است...

 

شهر درد و خاطره...

مأمن ناامن رویاهاست...

در دل هر رویایی اضطرابی نهفته...

که منتظر صبح خواهد ماند..‌.

تا با گذشتن و حرکت...

از این حجم از کرختی...

رهایی یابد...

رهایی از جنس سپید...

 

شهر غریبه ها...

شهر آدم های مرده است...

که در تکاپوی بودن...

هنوز نفس می کشند...

دیوار ها را برداشته اند...

اما در چهار دیواری سکوت خود..

هنوز فریاد می کشند...

و از صدای فریاد خود فرار می کنند...

در انتظار آسمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/09 22:15 ·

چنان آسمان را...

به هم می فشارم...

که گویی سقوط ابر قطعی است...

تمام زمین را...

پر کرده اند از ابرهای خاکستری...

شاید این بار ابرها...

از زمین سمت آسمان باریدند...

*

از چشم های باد...

حرف های تازه ای می توان خواند...

از دستان صبح...

در کرانه دور خون می چکید...

گویی خورشید تمام شب را...

در انتظار آسمان...

خون گریسته بود...

*

گاهی یک خاطره...

از عمق دیروز ها...

با پاهای خود می آید تا...

ثابت کند که دوستی...

نمرده است و...

جای زیر خاکستر...

همیشه روشن بوده است...

شب های بی ماه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/26 21:38 ·

در هیچ شبی...

آفتابی نخواهد تابید...

پس نگران چه هستی...

اگر شبی به خوابم آمدی...

بمان و لبخند بزن...

بگذار برای یک بار هم که شده...

تا آخرین لحظه خوابم را...

زندگی کنم...

 

شب های بی ماه...

آدم ها، تاریک تر از شب...

به جستجوی یک خاطره...

در خود پرسه می زنند...

خاطره ای که...

به اندازه یک لبخند...

در طوفانی از غم...

روشن باشد...

 

هیچ وقت...

نتوانستم از احساس شب...

به سادگی بگذرم...

همیشه شب را...

در هر نفس...

همراه خودم حس کردم...

آسمان،شب، تنهایی و غم...

دلتنگ همیشگی ماه هستند...