واژه های از جنس آسمان

در انتظار آسمان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/09 22:15 ·

چنان آسمان را...

به هم می فشارم...

که گویی سقوط ابر قطعی است...

تمام زمین را...

پر کرده اند از ابرهای خاکستری...

شاید این بار ابرها...

از زمین سمت آسمان باریدند...

*

از چشم های باد...

حرف های تازه ای می توان خواند...

از دستان صبح...

در کرانه دور خون می چکید...

گویی خورشید تمام شب را...

در انتظار آسمان...

خون گریسته بود...

*

گاهی یک خاطره...

از عمق دیروز ها...

با پاهای خود می آید تا...

ثابت کند که دوستی...

نمرده است و...

جای زیر خاکستر...

همیشه روشن بوده است...

آتشگاه عشق

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/08 19:51 ·

خاموش باش...

و به خیالت...

خاموش کن این آتش درون را...

اما چیزی که اتفاق می افتد...

در واقعیت عمری است که می سوزد...

خاموشی یعنی خاکستر شدن...

 

بله خاموشی پایان است...

مگر قرار است از...

هر خاکستری ققنوسی سر برآورد...

اصلا مگر چند ققنوس در دنیا وجود دارد...

هیچ...

قرار نیست که هر روز ققنوسی...

از هر خاکستری پدیدار شود...

هزاران سال طول خواهد کشید این اتفاق...

 

هر اتفاقی...

هر خاطره ای که بود...

خواهد سوخت...

و در آتشگاه عشق...

هزاران سال تکرار خواهد شد...

آنگاه شاید یک عشق ققنوس شود...

پس به جای خاموشی...

همچنان بسوز تا زنده بمانی...

کابوس تنهایی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/07 18:50 ·

چیزی در دلم...

در هوای قفسه سینه ام...

بند می آید...

و به شکل غم انگیزی...

من این بند آمدن را حس می کنم...

انگار که دنیا...

به اندازه یک مشت کوچک شود...

و من لای همین مشت...

له شوم...

 

حس عجیبی است...

که از فکر آینده...

در من رسوخ پیدا می کند...

و مرا تا ریشه می سوزاند...

و من بار دیگر...

از خاکستر خودم...

سر بر می کنم تا...

هنوز امیدوار باشم به فردا...

 

حس بدی است...

کابوس تنهایی...

وقتی میان آدم ها باشی...

و ناگهان...

تنهایی تو را در هم می فشارد...

نفست بند می آید...

و قلبت نامنظم می شود...

 

انگار کسی...

همه تو را با خود برده باشد...

و تو مانده باشی و صفحه ای بی کران سیاه...

که حتی خودت را حس نمی کنی...

فقط محض بودنت...

تو را از این درد آگاه کند که...

نه تنها که تنها مانده ای...

حتی این تو خود توی واقعی نیست...