واژه های از جنس آسمان

رنگ ما آدم ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/20 21:53 ·

به آفتاب...

مجال حضور نمی دهد...

این‌قدر ابری و نمناک است که...

بعید نیست از...

حجم اندوه آدم ها...

تا عمق جانش نفوذ کرده باشد...

و این تکرار هزاران سال...

از این فصل در دفتر روزگار است...

 

آن زمان که...

آدمی را از خاک زمین می سرشتند...

مخالفت زمین بی دلیل نبود...

می دانست که این حجم از اندوه...

زمین را در هم خواهد فشرد...

نه فقط زمین...

که آسمان و هر چه در آن هست را...

خاکستری خواهد کرد...

 

رنگ ما آدم ها...

هیچ وقتی سفید یا سیاه مطلق نبوده...

ما آدم ها اغلب...

رنگ خاکستری داریم...

چه وقتی زنده ایم و لبخند می زنیم...

و چه زمانی که برای هم مرده ایم...

آری آدم ها...

خاکستری ترین رنگ عالم اند...

سنگ شدن

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/15 21:41 ·

دلم می خواست...

از قالب سنگی خودم...

بیرون بیایم و سبک بال...

به هر سو پر بکشم...

رها تر از هر پرنده ای...

روی زمین بچرخم و بچرخم...

تا آسمان بروم و آنجا...

به عمق یک آسمان فریاد بزنم این سنگینی را...

 

من این سنگی شدن را...

در خودم حس می کنم...

مثل یک کوه...

فقط و فقط صبر کرده ام...

تا فصل ها بیایند و بروند...

کم و کمتر شدن آدم ها را...

هر روز و هر فصل...

در اطراف خودم حس می کنم...

 

می ترسم روزی...

دیگر هیچ لبخندی را نبینم...

و صدایی را نشوم...

و با آدم ها غریبه شوم...

مثل یک تکه از صخره...

که آدم ها را حس نمی کند...

و فقط در خودش...

منجمد شده است...

نشانه به نشانه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/11/30 12:43 ·

نشانه به نشانه...

تو را حذف می کنم...

خاطره به خاطره...

تو را به دست فراموشی می سپارم...

نه من مرد ماندم و نه تو آدم آمدن...

پس دیر یا زود آن اتفاقی که باید می افتد...

هر چند من هرگز اینطور...

نمی خواستم دوست داشتن را...

 

فصل تازه ای در راه است...

این را فردا که از راه برسد...

پیغامش را خواهد آورد...

من پس از این همه تکرار...

و بعد از این همه سال...

دیگر خوب می دانم که...

هر چیزی وقت و فصلی دارد...

وقتی گذشت دیگر گذشت...

 

من نمی توانم دنیا را...

متوقف کنم یا که تغییر بدهم...

و هرگز چنین قصدی هم ندارم...

من در هر گام...

به خودم نگاه می کنم...

و بعد از این...

مدام در حال تغییر خود هستم...

آن هم آن طور که دوست دارم...

معنای کوچ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/11 22:45 ·

پاییز فصل کوچ است...

اما کدام پرنده می رود...

و کدام پرنده می آید...

این فصل نیست که...

پرنده ها را به کوچ وا می دارد...

چون پاییز همه جا پاییز است...

این مکان و زمان است که...

به کوچ معنا می دهد...

 

آدم ها هم کوچ می کنند...

در زمانی خاص...

ترجیح می دهند در کجا باشند...

و کجا نباشند...

پس رفتن به فصل ها معنی نمی دهد...

رفتن به آدم ها می فهماند که...

من یا تو ترجیح می دهیم...

دیگر در اینجا نباشیم...

 

مهم نیست در ما...

اگر چیزی جا بماند...

یا جای برای همیشه خالی شود...

جایی که دیگر نتوان آن را پر کرد...

مهم خواست آدم هاست...

که می خواهند مدام انتخاب کنند...

حتی اگر انتخاب قبلی آن ها...

برای تمام عمر بشکند...

دچار پاییز

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/07/24 21:08 ·

ای کاش برای یک بار هم که شده...

می پرسیدی...

که در چشم های تو...

چه چیزی را دیدم...

و تا کجا در عمق چشمانت...

غرق شدم...

شاید این طور...

حال مرا بهتر می فهمیدی...

 

می دانی پاییز چرا پاییز شد...

تا به حال فکر کردی چرا...

در ابتدای فصل سرما...

پاییز به یک باره...

به رنگ آتش در می آید و...

می سوزد و سیاه می شود...

شاید هرگز دچار پاییز نشدی...

و برای همین هیچ وقت...

از خودت سوال نپرسیدی...

 

شاید اصلا اینطور بهتر است...

که اصلا آدمی هیچ چیز را نداند...

تا راحت تر بگذرد...

از میان فصل ها...

آری...

حتما اینطور بهتر است...

دانستن درد دارد...

و به اندازه غم آدم ها عذاب آور است...