باید دچار شد
محو شده بود در روزگار...
انگار از جنگ برگشته بود...
مدام در خودش بود...
اگر هم بیرون می آمد از خودش...
لبخندی می زد و می گذشت...
شاید خسته بود...
اما نه چیزی فراتر از خستگی بود...
یک جور صبر بزرگ...
گاهی باید دچار شد...
و ادامه داد و حتی رفت...
بی آن که ردی گذاشت...
اما با حضوری موثر...
مثل باران...
که بعد از رفتنش...
همه چیز عادی خواهد شد...
اما تاثیرش خواهد ماند...
تمام آدم ها یک روز...
می رسند به آن نقطه که...
بعد از آن همه چیز عادی خواهد شد...
مثل کسی که یک عمر را...
تجربه کرده...
و حالا با آرامش...
از دل هر طوفانی می گذرد...
و گاهی چه زود آدمی پیر می شود...