واژه های از جنس آسمان

نقطه پایان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/03/14 18:26 ·

خسته چون کوه...

پس از سال ها صبر...

در بلندترین نقطه خودم...

ایستاده ام...

شاید این جا...

همان نقطه آخر باشد...

بی هیچ سرخطی...

و پایان تمام سه نقطه های ادامه دار...

 

گویی دیگر قرار نیست...

رویایی را از سر بگذرانم...

شاید هم به اندازه کافی...

در خودم مکث کرده ام...

و حالا...

وقت آن است که...

با واقعیت ها بسازم...

بی هیچ رویای اضافه ای...

 

نمی دانم پایان این...

خط های مقطع...

و فاصله ها کجاست...

اما از یک جایی به بعد...

مثل تمام جاده ها...

این کلمات به ته خواهند کشید...

و بعد از آن...

سفیدی یا سیاهی مطلق خواهد بود...

باید دچار شد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/06 21:30 ·

محو شده بود در روزگار...

انگار از جنگ برگشته بود...

مدام در خودش بود...

اگر هم بیرون می آمد از خودش...

لبخندی می زد و می گذشت...

شاید خسته بود...

اما نه چیزی فراتر از خستگی بود...

یک جور صبر بزرگ...

 

گاهی باید دچار شد...

و ادامه داد و حتی رفت...

بی آن که ردی گذاشت...

اما با حضوری موثر...

مثل باران...

که بعد از رفتنش...

همه چیز عادی خواهد شد...

اما تاثیرش خواهد ماند...

 

تمام آدم ها یک روز...

می رسند به آن نقطه که...

بعد از آن همه چیز عادی خواهد شد...

مثل کسی که یک عمر را...

تجربه کرده...

و حالا با آرامش...

از دل هر طوفانی می گذرد...

و گاهی چه زود آدمی پیر می شود...

خاک من

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/10 18:47 ·

بعد از من...

درختی سبز خواهد شد...

در کنار جاده ای رو به فردا...

تا در انتظار قد علم کند...

و سال ها منتظر و چشم به راه خواهد ماند...

که خاک من...

از جنس انتظار است...

 

شاید هم بعد از من...

کوهی از دل خاک بیرون آمد...

کوهی از صبر و انتظار...

اینقدر که صبر کردم و ماندم...

سخت شدم چون کوه...

من همین حالا در خودم...

کوهی را حس می کنم که...

پشت آن گیر افتاده ام...

 

من تمام این راه را...

تا تو دویدم...

هر چند همیشه دیر رسیدم...

اما بارها تا تو آمدم...

تا همانجا که تو بودی...

اما شاید همیشه دیر رسیدم...

چون تو کم صبر بودی...

و من هرگز نفهمیدم که...

چرا آدمی باید همیشه در حال رفتن باشد...