واژه های از جنس آسمان

فصل های ناتمام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/08 19:09 ·

چیزی در من...

سرد می شود مثل هوای این روزها...

انگار بخشی از من...

در حال مردن است...

درست مثل پاییز...

که هنوز نیامده آثارش را می توان دید...

هر چه هست حس خوبی نیست...

از این که بخشی از وجودم را...

که در رویاهایم می جستم...

بعد از این باید...

در خاطراتم مرور کنم...

 

زندگی...

پر است از فصل های ناتمام...

که مدام تکرار می شود...

گاهی پاییز اش زیباست...

و بهارش نازیبا...

گاهی زمستانش گرم است...

و تابستانش سرد...

و گاهی برعکس...

همیشه چیزی است که...

کنترلش از دست آدم ها خارج باشد...

 

چه زیبا بود اگر...

آدمی دل نداشت...

دل نمی بست...

و در این دنیا فقط تماشاگر بود...

تا درد کمتری بکشد...

شاید هم باید بگوییم...

چه زیبا بود اگر...

همه آدم ها...

دل داشتند...

مترسک

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/25 19:16 ·

چشمانم را...

در شالیزار کاشتم...

فصل ها گذشت...

و فصل برداشت شد...

اما کسی برای دیدنم نیامد...

حتی برای گفتن خدا قوت...

جز مترسک...

که تمام این مدت را...

نگران من و شالیزار بود...

 

مترسک حالا...

تنها مانده با زمین و آسمان...

تنها درخت روییده بر شالیزار را...

همان ابتدای فصل بهار...

به دست آره داده بودم...

حالا برای چشم های نداشته مترسک...

غمگینم...

چون من، معنی تنهایی را...

خوب می فهمم...

 

شاید اگر...

چند فصل دیگر بگذرد...

مترسک را هم فراموش کنم...

اما تنهایی خودم را...

که نمی توانم فراموش کنم...

هر چه این فصل ها...

بیشتر بگذرد...

من عمق تنهایی خودم را...

بیشتر حس خواهم کرد...

واقعی ترین حس

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/09 19:24 ·

نمی دانم از تو رویا ساخته ام...

یا رویاهایم را با تو ساخته ام...

هر چه هست تویی...

که از رویاهایم بیرون زده ای...

و همه جا هستی...

حتی در هر دم و بازدم...

 

انگار که واقعا...

فصل فصل توست...

و تو بی نهایت شده ای...

تا در هر لحظه و هر جایی...

قبل من حضور داشته باشی...

من تو را این روزها...

بیشتر از هر زمانی حس می کنم...

 

شعرم لبریز از توست...

و فقط این تویی...

که از کلمات سر ریز می شوی...

حتی اگر من بخواهم...

نمی توانم چیزی بگویم که...

از تو رنگ و بویی نداشته باشد...

انگار تو بهترین سرایت کننده ای...

که در من سرایت کرده ای..‌.

 

دلگرم به تو ام...

در رویاهایم...

شعرم و حس واقعی ام...

هر چند در واقعیت...

تو را هیچ وقت به این اندازه درک نکردم...

اما تو نزدیکترین...

و واقعی ترین حس منی...

یک فصل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/30 19:00 ·

فردا...

بهار می رود...

آن گونه که تو رفتی...

فردا که تمام شود...

یک فصل کامل را نبودی...

از میان این همه سال...

فعلا از همه قرار های که...

با هم داشتیم و نداشتیم...

یک بهار طلب من...

 

در میان رویاها...

لبخند بر لبم می ماسد...

وقتی به این فکر می کنم که...

این فقط یک رویاست...

و تو بار دیگر نیامده...

خواهی رفت...

و من باز خواهم پژمرد...

 

اما آسمان هنوز آبی است...

فصلی که می آید فصل توست...

حتی سال و قرن...

من کجا می توانم بروم...

از میان این همه خاطره...

من هنوز چشمهایت را...

نتوانستم فراموش کنم...

 

می دانی هر بار...

که به تو فکر می کنم...

از میان چه رویاها و خاطراتی می گذرم...

رنگ فصل ها را می گیرم...

گاهی گل می دهم...

گاهی سبز می شوم...

گاهی هم زرد و سپید...

بر من بعد هر بار اندیشیدن به تو...

سالی می گذرد...

آغازی دیگر

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/29 19:02 ·

فردا که بهار تمام شود...

کسی به یاد نمی آورد...

 که گل هم عاشق بود...

اصلا کسی یادش نمی آید که...

بهار آمده و رفته...

کسی که نبوده...

چطور می خواهد از...

سرگذشت دیگری خبر داشته باشد...

با خودت حساب کن...

از وقتی که آمدی، چند فصل را نبودی...

 

روزمره گی های یک روز سخت...

خواب های پر تشویش...

یا خمیازه یک مزرعه نیمه بیدار...

و تمام اتفاقات دنیا...

نمی تواند مرا لحظه ای...

فراموشکار کند...

اولویت اول و آخر من...

چند سطر شعر است...

که در آن تو جریان داری...

 

این روزها...

همه جا بی خبری است...

باد هم حتی...

دست خالی می آید...

انکار همه در انزوای خود...

فرو رفته اند که دنیا...

اینطور سوت و کور شده...

اگر هم خبری باشد...

خبر بد است...

انگار نه انگار آغازی دیگر است...

سال دیگر و صده ای دیگر...