واژه های از جنس آسمان

یک حس کوچک

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/04/26 23:52 ·

از یادت...

هزاران رویا جوانه می زند...

تو تازه هستی هنوز...

و تازه خواهی ماند...

مانند مزرعه ای که...

هر سال تکرار می شود...

بی آن که خسته شود از تکرار...

گویی هر بار، بار اولش است...

 

شاید در مسیر بودن...

بهتر از انتها و رسیدن است...

در واقع تمام زندگی...

همین در مسیر بودن است...

آن که رسید...

پایان را دید و تمام...

هرگز کسی که رسید بر نخواهد گشت...

که جاده زندگی یک طرفه است‌...‌‍

 

و من همین رفتن را دوست دارم...

گویی زندگی هنوز جاری است...

با یک حس کوچک...

که در جای جای مسیر مرا به خود می آورد...

و او که از من فاصله دارد...

مرا به خود می خواند...

برای رفتن و رسیدن...

رسیدن در همان جاده بی انتها...

واقعی ترین حس

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/09 19:24 ·

نمی دانم از تو رویا ساخته ام...

یا رویاهایم را با تو ساخته ام...

هر چه هست تویی...

که از رویاهایم بیرون زده ای...

و همه جا هستی...

حتی در هر دم و بازدم...

 

انگار که واقعا...

فصل فصل توست...

و تو بی نهایت شده ای...

تا در هر لحظه و هر جایی...

قبل من حضور داشته باشی...

من تو را این روزها...

بیشتر از هر زمانی حس می کنم...

 

شعرم لبریز از توست...

و فقط این تویی...

که از کلمات سر ریز می شوی...

حتی اگر من بخواهم...

نمی توانم چیزی بگویم که...

از تو رنگ و بویی نداشته باشد...

انگار تو بهترین سرایت کننده ای...

که در من سرایت کرده ای..‌.

 

دلگرم به تو ام...

در رویاهایم...

شعرم و حس واقعی ام...

هر چند در واقعیت...

تو را هیچ وقت به این اندازه درک نکردم...

اما تو نزدیکترین...

و واقعی ترین حس منی...

نامه

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/23 19:05 ·

خواب یا کابوس...

نگاه و نگاه و نگاه...

من چگونه این نامه آخر را...

با چشم های پر اندوه بخوانم...

مگر چه نوشته ای در آن...

جز حرف های تکراری که...

من از آن ها سر در نمی آورم...

و هرگز هم نمی خواهم سر در بیاورم...

 

من فقط حرف چشمهانت را می فهمیدم...

نامه ای را که نوشتی...

نتوانستم تا آخر بخوانم...

اصلا هم متوجه نشدم چه نوشتی...

این بار اگر خواستی حرفی بزنی...

نه نامه بنویس...

نه آن را به کسی بده تا به من بدهد...

خودت بیا و با چشمانت...

همه حرف هایت را بزن...

 

اما غم رفتنت به کنار...

غم دیدن نامه ات هم همینطور...

چه حس زیبایی است دیدنت...

حتی در خواب...

نمی دانم ناراحت باشم...

و دنبال تعبیر خوابم...

اصلا نمی دانم خواب دم صبح تعبیر دارد یا نه...

یا که خوشحال باشم از...

دیدن نصف و نیمه ات آن هم از دور دور ها...

 

اصلا همه این ها به کنار...

من نه آمدنت به خوابم را می فهمم...

نه نامه ای که حس خوبی نداشت...

چه می خواهی بگویی...

که حتی در خواب هم...

از چشم به چشم شدن با من می ترسی...

من هیچ وقت تو را نفهمیدم...

به گمانم تو خودت هم...

نمی دانی چه می خواهی...

حتی همین بار آخر...