واژه های از جنس آسمان

تنها همکلامم آسمان بود...
در روزهای سرشار از سکوتم...
گویی با یک نگاه...
ساعت ها حرف داشت برایم...
از بس عمیق است و ژرف بین...
تا نگاه می کنی...
آرام می شوی...
گویی حرفت را می خواند از چشمهایت...

ابری باشد یا آبی...
فرقی ندارد همیشه هست...
و تا آرام نشوی نخواهد رفت...
در ابری ترین هوا هم...
زمان کافی برای قدم زدن با تو را دارد...
بارانی که شوی...
به جای تو خواهد بارید...
اما من آسمان را آبی دوست دارم...

برایش خواهم نوشت...
به جای تمام آدم ها و دلتنگی هایشان...
برای تمام بال های شکسته...
که آرزوی پرواز دارند...
هر رویا که متولد شود...
اولین چیزی که خواهد دید آسمان است...
گویی بخشی از او است...
که در وجود انسان به امانت مانده...

یک فصل

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/30 19:00 ·

فردا...

بهار می رود...

آن گونه که تو رفتی...

فردا که تمام شود...

یک فصل کامل را نبودی...

از میان این همه سال...

فعلا از همه قرار های که...

با هم داشتیم و نداشتیم...

یک بهار طلب من...

 

در میان رویاها...

لبخند بر لبم می ماسد...

وقتی به این فکر می کنم که...

این فقط یک رویاست...

و تو بار دیگر نیامده...

خواهی رفت...

و من باز خواهم پژمرد...

 

اما آسمان هنوز آبی است...

فصلی که می آید فصل توست...

حتی سال و قرن...

من کجا می توانم بروم...

از میان این همه خاطره...

من هنوز چشمهایت را...

نتوانستم فراموش کنم...

 

می دانی هر بار...

که به تو فکر می کنم...

از میان چه رویاها و خاطراتی می گذرم...

رنگ فصل ها را می گیرم...

گاهی گل می دهم...

گاهی سبز می شوم...

گاهی هم زرد و سپید...

بر من بعد هر بار اندیشیدن به تو...

سالی می گذرد...

جادو

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/26 19:14 ·

آن روز که قصد چشمانت را کردم...
فکر نمی کردم...
جادو شوم...
من فقط با چشمهایت...
چشم در چشم شدم...
به چشمهایت نگاه کردم...
چشمهایت را بوییدم...
و با نگاهم چشمهایت را بوسیدم...
آن گاه در سکوت...
با چشمانت هم کلام شدم...

هرگز فکر نمی کردم...
عمق چشمهایت...
تا این اندازه مسری باشد...
که بعد از آن دیگر نتوانم...
فراموششان کنم...
من عشق را...
در چشمانت دیدم...
با هر پلک عشق از آن می بارید...
باور نمی کنم هرگز...
که چشم ها به آدم دروغ بگویند...

من هنوز بعد از این همه مدت...
به اندازه آن روز...
و آن دقایق...
زندگی نکرده ام...
یعنی جز آن چند دقیقه...
هرگز معنی زندگی را درک نکردم...
حالا می فهمم که یک آدم...
چقدر می تواند زندگی کند...
یا که چطور می تواند...
مرگ را در زنده ماندن تجربه کند...