واژه های از جنس آسمان

باور باورها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1402/04/04 14:58 ·

گفته بودم که...
فصل ها می آیند و می روند...
و گاهی ما آدم ها...
از فصل ها جا می مانیم...
انگار که یک فصل...
جای خالی داده باشد...
یا که با پرشی مه آلود...
از جایی گذشته باشیم...

یک فصل دیگر گذشت...
بی آنکه پنجره را باز کنم...
گویی آسمان را از یاد برده ام...
اما نه، مگر می شود آسمان را ندید...
حتی از پشت شیشه های پنجره...
یاد آدم ها هم همینطور است...
اگر نبودم و چیزی نگفتم...
نه این که یادت را از یاد برده باشم...

گاهی دلم می خواهد...
کمرنگ شوم...
تا کسی مرا نتواند بخواند...
اما باز از درون فرو می ریزم...
من نمی توانم به خودم دروغ بگویم...
یا از جایی آشنا بی اعتنا بگذرم...
من آدمی نیستم که...
باورهایم را باور نداشته باشم...

خرده احساس

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/03/09 19:12 ·

با تو...

هنوز درگیرم...

سر خرده احساسی که...

در من جا خشک کرده...

نه بد بد می شوی برایم...

نه خوب خوب...

نه می توانم فراموشت کنم...

 

شاید اگر نمی دیدم تو را...

به خودم می گفتم...

تو فقط یک خوابی...

اما چه کنم که من...

در آن چشم ها غرق شدم...

و برای همیشه...

همانجا ماندنی شدم...

 

چگونه می توان...

سطر به سطر حرف زد...

و تو را...

حتی در یک سطر...

بعد از این همه روز...

به یاد نیاورد...

آن هم بعد از این همه...

رویا بافتن...

 

من آدم فراموش کردن نیستم...

ممکن است سکوت کنم...

و یا حرفم را...

در خودم برای همیشه فرو ببرم...

اما حداقل...

به خودم هم نمی توانم دروغ بگویم...

دوست داشتن که...

دروغ گفتن ندارد...

جادو

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/26 19:14 ·

آن روز که قصد چشمانت را کردم...
فکر نمی کردم...
جادو شوم...
من فقط با چشمهایت...
چشم در چشم شدم...
به چشمهایت نگاه کردم...
چشمهایت را بوییدم...
و با نگاهم چشمهایت را بوسیدم...
آن گاه در سکوت...
با چشمانت هم کلام شدم...

هرگز فکر نمی کردم...
عمق چشمهایت...
تا این اندازه مسری باشد...
که بعد از آن دیگر نتوانم...
فراموششان کنم...
من عشق را...
در چشمانت دیدم...
با هر پلک عشق از آن می بارید...
باور نمی کنم هرگز...
که چشم ها به آدم دروغ بگویند...

من هنوز بعد از این همه مدت...
به اندازه آن روز...
و آن دقایق...
زندگی نکرده ام...
یعنی جز آن چند دقیقه...
هرگز معنی زندگی را درک نکردم...
حالا می فهمم که یک آدم...
چقدر می تواند زندگی کند...
یا که چطور می تواند...
مرگ را در زنده ماندن تجربه کند...