گفته بودم که...
خرده احساس
با تو...
هنوز درگیرم...
سر خرده احساسی که...
در من جا خشک کرده...
نه بد بد می شوی برایم...
نه خوب خوب...
نه می توانم فراموشت کنم...
شاید اگر نمی دیدم تو را...
به خودم می گفتم...
تو فقط یک خوابی...
اما چه کنم که من...
در آن چشم ها غرق شدم...
و برای همیشه...
همانجا ماندنی شدم...
چگونه می توان...
سطر به سطر حرف زد...
و تو را...
حتی در یک سطر...
بعد از این همه روز...
به یاد نیاورد...
آن هم بعد از این همه...
رویا بافتن...
من آدم فراموش کردن نیستم...
ممکن است سکوت کنم...
و یا حرفم را...
در خودم برای همیشه فرو ببرم...
اما حداقل...
به خودم هم نمی توانم دروغ بگویم...
دوست داشتن که...
دروغ گفتن ندارد...
جادو
آن روز که قصد چشمانت را کردم...
فکر نمی کردم...
جادو شوم...
من فقط با چشمهایت...
چشم در چشم شدم...
به چشمهایت نگاه کردم...
چشمهایت را بوییدم...
و با نگاهم چشمهایت را بوسیدم...
آن گاه در سکوت...
با چشمانت هم کلام شدم...
هرگز فکر نمی کردم...
عمق چشمهایت...
تا این اندازه مسری باشد...
که بعد از آن دیگر نتوانم...
فراموششان کنم...
من عشق را...
در چشمانت دیدم...
با هر پلک عشق از آن می بارید...
باور نمی کنم هرگز...
که چشم ها به آدم دروغ بگویند...
من هنوز بعد از این همه مدت...
به اندازه آن روز...
و آن دقایق...
زندگی نکرده ام...
یعنی جز آن چند دقیقه...
هرگز معنی زندگی را درک نکردم...
حالا می فهمم که یک آدم...
چقدر می تواند زندگی کند...
یا که چطور می تواند...
مرگ را در زنده ماندن تجربه کند...