واژه های از جنس آسمان

یک اتفاق سرد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/10/01 22:43 ·

بعد از تمام این دلتنگی ها...

پاییز هم...

در اوج دلبستگی و انتظار...

کوتاه آمد و رفت...

بعد از این...

فقط سالگرد ها...

سرد تر از زمستان...

خواهند آمد و رفت...

 

قصه ای دیگر آغاز شد...

از مهری که دیگر نبود...

از برفی که نباریده بود...

سپید و بی عمق...

نمی دانم باید نوشته می شد...

یا نه می ماند تا همیشه بی نشان...

هر چه بود یک نفر دیگر...

همچنان فراموشی را فراموش کرده بود...

 

چه کسی بار دیگر...

زمستان را گره زده بود به من...

چرا هر زمستان...

به جای برف...

از آسمان به این بزرگی...

یک اتفاق سرد می افتاد...

آن هم پیش پای من...

در این زمین به این بزرگی...

سیاه و سپید

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/05 21:41 ·

حالا که سال ها گذشت...

باز در یک روز پاییزی...

وقتی باران گرفت...

خاطراتم را خیس کرد...

یک صفحه از هزاران صفحه گذشته را...

بیرون خواهم کشید...

لحظه ای درنگ خواهم کرد...

و بعد همینجا لب رود...

قایقی خواهم ساخت از آن صفحه...

و راهی دریا خواهم کرد...

 

چیزی به این زودی...

در من تغییر کرد...

و مرا به سال ها دورتر برد...

و من از آنجا...

به امروز نگاه خواهم کرد...

امروز سرد و بارانی...

که مثل تمام روزهای گذشته...

برایم عادت شده...

 

حالا من سردتر از پاییزم...

به رنگ زمستان...

سیاه و سپید...

چرا آدم ها فکر می کنند...

بعد از پاییز، بهار خواهد آمد...

چند سال دیگر باید بگذرد...

تا ما آدم ها...

ترتیب فصل ها را باد بگیریم...

فصل های ناتمام

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/08 19:09 ·

چیزی در من...

سرد می شود مثل هوای این روزها...

انگار بخشی از من...

در حال مردن است...

درست مثل پاییز...

که هنوز نیامده آثارش را می توان دید...

هر چه هست حس خوبی نیست...

از این که بخشی از وجودم را...

که در رویاهایم می جستم...

بعد از این باید...

در خاطراتم مرور کنم...

 

زندگی...

پر است از فصل های ناتمام...

که مدام تکرار می شود...

گاهی پاییز اش زیباست...

و بهارش نازیبا...

گاهی زمستانش گرم است...

و تابستانش سرد...

و گاهی برعکس...

همیشه چیزی است که...

کنترلش از دست آدم ها خارج باشد...

 

چه زیبا بود اگر...

آدمی دل نداشت...

دل نمی بست...

و در این دنیا فقط تماشاگر بود...

تا درد کمتری بکشد...

شاید هم باید بگوییم...

چه زیبا بود اگر...

همه آدم ها...

دل داشتند...

حس مرگ

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/24 19:09 ·

آدم ها که سرد می شوند...

حس مرگ خواهند داد...

و آدمی برای خداحافظی...

باید در سوگ بنشیند...

وگرنه سال های سال منتظر خواهد ماند...

منتظر اتفاقی که هرگز نخواهد افتاد...

مگر مرگ را می تواند برگرداند...

 

قلب آدمی...

تا وقتی به عشق گرم است...

تاپ تاپ می زند...

همین که مُرد...

دیگر صدایش را کسی نخواهد شنید...

حتی اگر سال ها...

صاحبش را زنده نگه دارد...

 

سرد شده...

سرد سرد سرد...

انگار هیچ وقت خورشید نتابیده...

انگار نه انگار تابستان است...

انگار قلب آسمان مرده باشد...

نه تپشی و نه صدایی...

حالا دیگر باید مطمئن بود که کسی...

از دل آسمان رفته...

 

همیشه...

همان زمان که فکر می کنی...

همه چیز در حال بهتر شدن است...

ناگهان خلاف آن...

اتفاقی خواهد افتاد که...

دور از انتظار است...

و آنجا خواهی فهمید هیچ چیز...

هیچ وقت درست پیش نخواهد رفت...

چون مرگ...

حتی می تواند در زندگی ...

آدم ها را در بر گیرد...

آسمان سرا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/12 19:06 ·

سرد سرد...

بی روح و گذرا...

کاش پاسخ نمی دادی به سلامم...

نمی دانستم اگر بار دیگر به دیدارت بیایم...

باز مثل همان بار قبل...

سرد خواهی شد...

و من خواهم ماند و فریادی که...

بار دیگر در همان مسیر فرو خوردم...

 

این بار مسیر کوه...

سرد و پر برف نبود...

برگ بود و سایه و جنگلی سر سبز...

و من و آوار خاطرات گذشته...

که مرا در حد انفجار...

در هم می فشرد...

 

این بار هم تنها بودم...

در ابتدای مسیر می رفتم...

در پی نشانه ای از گذشته...

اما مگر در این مسیر...

خاطره خوبی به جای مانده بود...

نه نمانده بود...

حتی نشد خاطره زیبایی خلق کنم...

 

چنان رفتم و رفتم...

که در جنگل افکارم را پنهان کنم...

و در هر نفس دردم را...

زیر پاهایم گذاشتم تا...

قدمی از خودم دورتر شوم...

اما همه جای این سرزمین...

نشانی از تو بود...

نشانی از فریاد درون من...

که همچنان سکوت کرده...