سیاه و سپید
·
1400/08/05 21:41
· خواندن 3 دقیقه
حالا که سال ها گذشت...
باز در یک روز پاییزی...
وقتی باران گرفت...
خاطراتم را خیس کرد...
یک صفحه از هزاران صفحه گذشته را...
بیرون خواهم کشید...
لحظه ای درنگ خواهم کرد...
و بعد همینجا لب رود...
قایقی خواهم ساخت از آن صفحه...
و راهی دریا خواهم کرد...
چیزی به این زودی...
در من تغییر کرد...
و مرا به سال ها دورتر برد...
و من از آنجا...
به امروز نگاه خواهم کرد...
امروز سرد و بارانی...
که مثل تمام روزهای گذشته...
برایم عادت شده...
حالا من سردتر از پاییزم...
به رنگ زمستان...
سیاه و سپید...
چرا آدم ها فکر می کنند...
بعد از پاییز، بهار خواهد آمد...
چند سال دیگر باید بگذرد...
تا ما آدم ها...
ترتیب فصل ها را باد بگیریم...