واژه های از جنس آسمان

مترسک

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/25 19:16 ·

چشمانم را...

در شالیزار کاشتم...

فصل ها گذشت...

و فصل برداشت شد...

اما کسی برای دیدنم نیامد...

حتی برای گفتن خدا قوت...

جز مترسک...

که تمام این مدت را...

نگران من و شالیزار بود...

 

مترسک حالا...

تنها مانده با زمین و آسمان...

تنها درخت روییده بر شالیزار را...

همان ابتدای فصل بهار...

به دست آره داده بودم...

حالا برای چشم های نداشته مترسک...

غمگینم...

چون من، معنی تنهایی را...

خوب می فهمم...

 

شاید اگر...

چند فصل دیگر بگذرد...

مترسک را هم فراموش کنم...

اما تنهایی خودم را...

که نمی توانم فراموش کنم...

هر چه این فصل ها...

بیشتر بگذرد...

من عمق تنهایی خودم را...

بیشتر حس خواهم کرد...

غم باران

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/05/06 18:38 ·

باز باران...

اینجا سرزمین باران است...

آدم هایش هم از جنس همین باران...

انگار قرار نیست حتی...

باران غم را از ما آدم ها...

بشوید و ببرد...

بلکه می آید تا به ما یاد آوری کند...

که قرار نیست باران همه چیز را پاک کند...

 

بله باران و باز باران...

اینقدر باران خواهد بارید تا...

زندگی جریان داشته باشد...

آن هم در دل تابستان...

اصلا چه فرقی دارد که...

در دل کدام فصل باران می گیرد...

مهم زندگیست که با تمام این اوصاف...

هنوز نبضش می زند...

 

نه اشتباه نکن...

فصل ها جابجا نشده اند...

این ما آدم ها هستیم که...

گم شده ایم در این فصل ها...

و هر جا که می رویم...

همه چیز تغییر کرده...

چون ما آدم ها به هم ریخته ایم...

 

می دانی...

غم باران به کنار...

غم این آسمان و شالیزار هم به کنار...

غم ما آدم ها اما...

هرگز فراموش نمی شود...

و چه حس بدی دارد...

غم همه اینها را با هم داشتن...