واژه های از جنس آسمان

سنگ شدن

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1401/02/15 21:41 ·

دلم می خواست...

از قالب سنگی خودم...

بیرون بیایم و سبک بال...

به هر سو پر بکشم...

رها تر از هر پرنده ای...

روی زمین بچرخم و بچرخم...

تا آسمان بروم و آنجا...

به عمق یک آسمان فریاد بزنم این سنگینی را...

 

من این سنگی شدن را...

در خودم حس می کنم...

مثل یک کوه...

فقط و فقط صبر کرده ام...

تا فصل ها بیایند و بروند...

کم و کمتر شدن آدم ها را...

هر روز و هر فصل...

در اطراف خودم حس می کنم...

 

می ترسم روزی...

دیگر هیچ لبخندی را نبینم...

و صدایی را نشوم...

و با آدم ها غریبه شوم...

مثل یک تکه از صخره...

که آدم ها را حس نمی کند...

و فقط در خودش...

منجمد شده است...

نیمه مانده تو

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/23 22:40 ·

فکر کردن به تو...

سرانجامش سقوط است...

هر بار که رویایی را بافتم...

در همان ابتدا سر رشته اش پاره شد...

و کابوسی شد در چشمانم...

در همان هنگام که برگی از درخت افتاد...

به این اندیشیدم که...

همه این ها شعری است نانوشته...

*

تمام ماجرا همین بود...

که همیشه تو...

در همان ابتدا رفته بودی...

قبل این که من بدانم چرا...

هنوز هم گاهی به این فکر می کنم...

حکمت این ماجرا چیست.‌..

تو چرا آمدی...

و اگر قرار بر این بود که بمانی...

تو چرا رفتی...

حالا من با آن نیمه مانده تو...

و آن نیمه دلتنگ خودم چه کنم...

*

کاش آسمان بودم...

نزدیک نزدیک...

یا ابری و بارانی...

می باریدم و می باریدم...

تا از دلتنگی هایم چیزی نماند...

کاش از جنس تو بودم...

سرد و سنگی...

تا دلتنگی در من راهی نداشت...

دلت که می گیرد

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/06/23 18:59 ·

دلت که می گیرد...

باید بنشینی و یکی یکی...

سنگ هایت را با خودت وا بکنی...

که با کدامیک از آنها...

کنار خواهی آمد...

و برای کدامیک از آن ها...

صبر خواهی کرد تا که برایت...

قابل هضم شود...

 

چاره ی دیگری نیست...

برای دل خودت هم که شده...

باید همیشه کوتاه بیایی...

یا که نه...

به کل فراموشش کنی...

ولی مگر به این راحتی است...

تا کجا می توان...

این طور نسبت به خود بی رحم بود...

همه آن چیز های که دوست داشتی...

و تمام آن رویاهایی را که ساختی...

ناتمام ول کنی...

 

دلت که می گیرد...

باید بنشینی و صبر کنی...

بگذاری زجه بزند...

به عالم آدم بد و بی راه بگویید...

تو را محکوم کند...

و تو همچنان آرام بمانی...

از درون بسوزی و آه بکشی...

خودت را بچزانی...

تا سر سوزنی از درد درونت کم شود...