واژه های از جنس آسمان

نیمه مانده تو

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/08/23 22:40 ·

فکر کردن به تو...

سرانجامش سقوط است...

هر بار که رویایی را بافتم...

در همان ابتدا سر رشته اش پاره شد...

و کابوسی شد در چشمانم...

در همان هنگام که برگی از درخت افتاد...

به این اندیشیدم که...

همه این ها شعری است نانوشته...

*

تمام ماجرا همین بود...

که همیشه تو...

در همان ابتدا رفته بودی...

قبل این که من بدانم چرا...

هنوز هم گاهی به این فکر می کنم...

حکمت این ماجرا چیست.‌..

تو چرا آمدی...

و اگر قرار بر این بود که بمانی...

تو چرا رفتی...

حالا من با آن نیمه مانده تو...

و آن نیمه دلتنگ خودم چه کنم...

*

کاش آسمان بودم...

نزدیک نزدیک...

یا ابری و بارانی...

می باریدم و می باریدم...

تا از دلتنگی هایم چیزی نماند...

کاش از جنس تو بودم...

سرد و سنگی...

تا دلتنگی در من راهی نداشت...

ناگهان

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/08 19:20 ·

تو را هنوز...

مثل یک رویا به یاد می آورم...

دستت را می گیرم...

قدم می زنیم...

حرف می زنیم و می خندیم...

تمام خاطرات و رویا ها...

در من زنده می شوند...

و من بار دیگر در مسیر گذشته...

زندگی می کنم...

 

ناگهان به خودم می آیم...

می بینم نیستی...

با خودم می گویم...

نکند همه این ها فقط خیال باشد...

و ماجرا اصلا چیز دیگری است...

یا تو به کل بی خبر باشی...

و من باز برای خودم...

خوش خیالی کرده ام...

 

نمی دانم کدام درست است...

اما دلم نمی خواهد بار دیگر...

رویای محض ساخته باشم...

دیگر توان این را ندارم که دوباره...

خودم را از عمق یک خواب...

بیرون بکشم...

که این بار اگر زنده بمانم...

یک مرده متحرک خواهم شد...

 

من از کور سوی امید آمده ام...

از عمق درد...

می دانم از این درد بار دیگر...

نخواهم مرد...

اما زنده هم نخواهم ماند...

تا بار دیگر زندگی را لمس کنم...

یا بار دیگر چشمانم را...

در چشمانی گره بزنم...

فراموشی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/30 19:08 ·

بر روی رویاهایم...
قدم بر می دارم...
تا به نبودن نزدیک شوم...
من هر چه از خودم دور تر باشم...
برایم بهتر است...
من اگر با خودم روبرو شوم...
نمی توانم خودم را...
برای خودم هضم کنم...
هر چند من فقط یک طرف ماجرا بودم...
اما به هر حال یک طرف ماجرا بودم...

آن بالا بالاها...
بر روی رویاها هم خبری نیست...
اما من...
می روم که رفته باشم...
از انتظار خسته شده ام...
شاید آنجاها...
سیاه چاله ای باشد...
تا مرا در خود ببلعد...
باور کن این حوالی...
اتفاقات خوبی رخ نمی دهد هرگز...

می خواهم فراموشی را...
یک بار برای همیشه یاد بگیرم...
مگر من چه کم از...
ابرها دارم...
که می آیند و می بارند...
بعد می روند و باز...
می آیند و می بارند...
انگار نه انگار که قبلا هم این حوالی...
بر سر آدمی پر از دلتنگی باریده اند...
می خواهم فراموشی را یاد بگیرم...

خواب

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/01/27 19:21 ·

در میان خواب هایم...
گم می شوم هر شب...
کسی با من کاری ندارد...
اما من در میان ماجرا...
همچنان هستم...
فرقی نمی کند خواب باشد...
یا که کابوس...
حتی گاهی در دنیای ماورا...
رویایی می سازم سخت پریشان...
که نفس را بند می آورد...

می دانم در پر خطر ترین اتفاق ها هم...
یکی هست که حواسش به من هست...
اما دلم می خواست...
بزنم به دل خواب...
و خودم را از این همه ماجرا...
بکشم به کناری...
و بگویم حداقل تا اینجا که آمدی...
برو آنجا که باید بروی...
آنجا که دل می گوید..
نه میان تشویش های پریشان ذهن...

می ترسم روزی...
در یکی از این خواب ها...
برای همیشه بمانم...
و دیگر برنگردم...
آن وقت تا همیشه درگیر کابوسی شوم...
که مرا از مسیر اصلی جاودانگی دور سازد...
من دلم می خواهد با آوازی بلند...
در پی او بدوم...
همان کاری که...
در کابوس ها نمی شود انجام داد...