واژه های از جنس آسمان

حکایت دنیا

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/09/10 22:52 ·

حکایت ما...

حکایت دنیاست...

هر روز می گذرد...

بی آنکه وقعی به ما بنهد...

ما اگر جایی جا بمانیم...

زمان متوقف نخواهد شد...

همچنان خواهد گذشت تا...

ما را فراموش کند...

*

اگر چه از ما...

اسمی در دفتری بماند...

و بار دیگر از ما یادی کند...

بار دیگر به فراموشی خواهد سپرد...

و سال ها بعد...

انگار نه انگار که...

روزی روزگاری بوده ایم...

و شاید واقعیت همین است...

و ما فکر می کردیم که بوده ایم...

*

فراموشی واقعیت ندارد...

اما آن که باید یادش بماند...

یادش نخواهد ماند...

گذشت زمان...

غریبه ای است که هرگز...

ما را به یاد نخواهد آورد...

حتی اگر روزی در این سرزمین...

جایی با هم...

چشم در چشم شده باشیم ...

جاده‌ها

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/04/07 19:12 ·

در جاده ها هنوز هم...

تو را چشم به راهم...

فراموشی در من معنی ندارد...

آدمی چگونه می تواند...

بهترین لحظه های زندگی را...

از یاد ببرد...

اصلا مگر هر آدمی چند بار زندگی می کند...

که همان یک بار را هم بخواهد فراموش کند...

 

صحبت جاده بود و انتظار...

جاده ها راه های تو در توی هستند...

که نمی توان برای آن پایانی فرض کرد...

چون همیشه...

راه های فرعی وجود دارند که آدمی را...

در خود هضم می کنند...

جوری که سال ها بعد...

حتی خود شخص هم خودش را نشناسد...

 

چه می شد آدم ها...

به جای رفتن و رفتن...

زندگی کردن را انتخاب می کردند...

تا مدام برای رسیدن...

مجبور نباشند با آن ها که...

دوستان دارند...

خداحافظی کنند...

 

اگر رسیدن را نقطه پایانی بود...

هیچ جاده ای نباید شکل می گرفت...

پاها که همیشه برای رفتن نیست...

گاهی برای ماندن است...

بر سر حرفی که...

در دل است نه بر زبان...

برای آمدن است...

برای به خود آمدن و درک زندگی...

فراموشی

a1irez1 a1irez1 a1irez1 · 1400/02/30 19:08 ·

بر روی رویاهایم...
قدم بر می دارم...
تا به نبودن نزدیک شوم...
من هر چه از خودم دور تر باشم...
برایم بهتر است...
من اگر با خودم روبرو شوم...
نمی توانم خودم را...
برای خودم هضم کنم...
هر چند من فقط یک طرف ماجرا بودم...
اما به هر حال یک طرف ماجرا بودم...

آن بالا بالاها...
بر روی رویاها هم خبری نیست...
اما من...
می روم که رفته باشم...
از انتظار خسته شده ام...
شاید آنجاها...
سیاه چاله ای باشد...
تا مرا در خود ببلعد...
باور کن این حوالی...
اتفاقات خوبی رخ نمی دهد هرگز...

می خواهم فراموشی را...
یک بار برای همیشه یاد بگیرم...
مگر من چه کم از...
ابرها دارم...
که می آیند و می بارند...
بعد می روند و باز...
می آیند و می بارند...
انگار نه انگار که قبلا هم این حوالی...
بر سر آدمی پر از دلتنگی باریده اند...
می خواهم فراموشی را یاد بگیرم...